#Gentlemans_husband
#season_Third
#part_253
متقابل لبخندی زدم
صبحتون بخیر
همه با رویی گشوده جوابمو دادن
ولی بین همه انگار پدر لیلی یکم مضطرب بود
چراشو نمیدونم!!!
بیخیال نشستم روی میزو یه نون تست برداشتمو روش کره مربا ریختم
یکی دیگه هم برداشتم و گذاشتم روش و شروع کردم به خوردن
سه دقیقه ای گذشت که نامجون و لیلی هردو با هم وارد اشپزخونه شدن
لیلی برخلاف همیشه که توی خونه راحت بود اینبار لباساش پوشیده بود و دلیلشم میدونید دیگه
ناخدا گاه با دیدنش خندم گرفتو سرمو پایین انداختم
اوناهم صبح بخیری گفتنو نشستن
خلاصه صبحانه رو هم خوردیم
امروز باید سری به شرکت میزدم ولی موکولش کردم به بعد از ظهر
نشستم پای تلویزیون و شروع کردم به بالا پایین کردن شبکه ها.
چون چیز خاصی نداشت خاموشش کردم و گوشیمو روشن کردم
مثل همیشه وارد گپمون با بچها شدم
(یونگی، وونا، لیلی،
جیمین، تهیونگ، جنی، جودی، جیسو، جین، رزی)
یکی یکی پیامارو خوندم و برای هرکدوم که نظری داشتم هم نظر دادم
الکی داشتم توی گوشی برای خودم گشت میزدم که حضور کسیو کنارم احاساس کردم
سر بلند کردمو با چهره پوکر لیلی روبرو شدم
اومدو روی مبل دو نفره ای که کنارم بود نشست
چته باز؟
کمی مکث کردو بعد جواب داد
_هیچی
از جام بلند شدمو رفتم پیشش نشستم
خب
_چی خب؟
لیلی... تعریف کن چیشده!؟
_هیچی فقط..
فقط؟
_احساس نمیکنی رفتارای بابام کلا یجوریه؟ کلا اضطراب داره.. دلم میخواد بشینم باهاش دردل کنم ولی اصلا انگار توی این دنیا نیست
گاهی نگاهای خیره اش رو روی خودم احساس میکنم ولی نگاش یجوریه جوریکه انگار، انگار ازم طلب بخشش میکنه و متاسفم خاصی ته نگاهشه.
اگه بگم حرفای لیلی دروغه دروغ گفتم!!
وقعا رفتار پدرش این چند وقت یجوری شده بود
ولی تصمیم گرفتم لیلی رو نگران نکنم بنابرین گفتم
225 لایک
#season_Third
#part_253
متقابل لبخندی زدم
صبحتون بخیر
همه با رویی گشوده جوابمو دادن
ولی بین همه انگار پدر لیلی یکم مضطرب بود
چراشو نمیدونم!!!
بیخیال نشستم روی میزو یه نون تست برداشتمو روش کره مربا ریختم
یکی دیگه هم برداشتم و گذاشتم روش و شروع کردم به خوردن
سه دقیقه ای گذشت که نامجون و لیلی هردو با هم وارد اشپزخونه شدن
لیلی برخلاف همیشه که توی خونه راحت بود اینبار لباساش پوشیده بود و دلیلشم میدونید دیگه
ناخدا گاه با دیدنش خندم گرفتو سرمو پایین انداختم
اوناهم صبح بخیری گفتنو نشستن
خلاصه صبحانه رو هم خوردیم
امروز باید سری به شرکت میزدم ولی موکولش کردم به بعد از ظهر
نشستم پای تلویزیون و شروع کردم به بالا پایین کردن شبکه ها.
چون چیز خاصی نداشت خاموشش کردم و گوشیمو روشن کردم
مثل همیشه وارد گپمون با بچها شدم
(یونگی، وونا، لیلی،
جیمین، تهیونگ، جنی، جودی، جیسو، جین، رزی)
یکی یکی پیامارو خوندم و برای هرکدوم که نظری داشتم هم نظر دادم
الکی داشتم توی گوشی برای خودم گشت میزدم که حضور کسیو کنارم احاساس کردم
سر بلند کردمو با چهره پوکر لیلی روبرو شدم
اومدو روی مبل دو نفره ای که کنارم بود نشست
چته باز؟
کمی مکث کردو بعد جواب داد
_هیچی
از جام بلند شدمو رفتم پیشش نشستم
خب
_چی خب؟
لیلی... تعریف کن چیشده!؟
_هیچی فقط..
فقط؟
_احساس نمیکنی رفتارای بابام کلا یجوریه؟ کلا اضطراب داره.. دلم میخواد بشینم باهاش دردل کنم ولی اصلا انگار توی این دنیا نیست
گاهی نگاهای خیره اش رو روی خودم احساس میکنم ولی نگاش یجوریه جوریکه انگار، انگار ازم طلب بخشش میکنه و متاسفم خاصی ته نگاهشه.
اگه بگم حرفای لیلی دروغه دروغ گفتم!!
وقعا رفتار پدرش این چند وقت یجوری شده بود
ولی تصمیم گرفتم لیلی رو نگران نکنم بنابرین گفتم
225 لایک
- ۱۶.۷k
- ۲۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط