#Gentlemans_husband
#season_Third
#part_252


_لطفاً بسه!!! نزار نسبت بهت حس ترس پیدا کنم!

چشمام درشت شد
حتی فکر کردن بهش هم اذیتم میکرد!!
خودمو جمع کردمو اروم ازش فاصله گرفتم
تازه متوجهش شدم
صورتش شده بود اشک!!!
لعنت به من که اینطوری اذیتش کردم!!

رو بهش گفتم

+لیلی تو... خوبی؟

چیزی نگفت

+من..
_شب بخیر

نفسمو اه مانند بیرون دادمو کنارش ولی با فاصله ازش خوابیدم
عذاب وجدان داشت خفم میکرد.
صبح با سردرد بیدار شدم وسمت دستشویی رفتم.
لیلی هنوز خواب بود
نگاهی به ساعت انداختم
9:30
رو نشون میداد
وارد دسشویی شدمو بعد انجام کارم و مسواک بیرون اومدم لیلی هنوز توی خواب ناز بود.
عذاب وجدان دیشب همراهم بود.. با اینکه میدیدم چشماش چقدر ترسیده بازم ادامه دادم
نتونستم در برابر اون حوری خواستنی تحمل کنم.
سمت تخت رفتم و روش نشستم
دستمو سمت موهای لیلی بردمو کنارشون زدم
هم ناحیه گر  دن و هم لـ  بش کبود شده بود
تک خنده ای به شاهکارم کردمو تاری از موهای سوسکیش رو به بازی گرفتم

نقی زدو کمی جابجا شد

_اخ اذیت نکن دیگه
+نمیخوای بلند شی؟
_نمیخوام
+میدونی که چی تنته؟

مثل برق گرفته ها روی تخت نیم خیز شدو ملافه رو دورش گرفت

_برو بیرون
+راحتم
_دارم میگم گمشو بیرون عه!!

به حالت لج باشه ای گفتم و زدم بیرون
شکمم داشت از شدت گرسنگی خودشو پا.ره میکرد
با رویی خوش سمت میز صبحانه رفتم
بابا با دیدن من لبخندی زدو گفت

_بهبه بهبه چه عجب بیدار شدی

225 لایک
دیدگاه ها (۶)

#Gentlemans_husband#season_Third#part_253متقابل لبخندی زدم ص...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_254+چیزی نیست نگران نب...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_251اروم خودمو بهش نزدی...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_250+بلند شید، بلند شید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط