#Gentlemans_husband
#Season_two
#part_202
_بابا... ببنیمت... پرنسس بابا... دلم برات تـ/نگ شده بود
چطور اینقدر خوشگلو شبیه مامانتی هوم؟ همون چشمای آبی همون دماغ استخوانی زیبآ
ناخدا نگاه نیش خندی روی لـ..بم نقش بست....
حرفاش برام تازگی نداشت
تا قبل از اون روز نحس هروز از تعریفاش میشنیدمو بهشون عا.دت کرده بودم
نگاهمو قفل چشماش کردم
لبخند ملیحی زدو من تازه فهمیدم چقد دلتنگ این مرد بودم!
با همون لبخند لـ..ب زد
_دلم برات تنگ شده بود بابایی؛
میخواستم جار بزنم بابا منم دلم تنگ شده بود...
نمیدونی چه حسی داشت بزور زن یکی بشیو به زندگی جدیدت عادت کنی
منم دل داشتم باباجون.. منم جوون بودم... پس چرا جوونی نکردم؟
چرا بیشتر از سنم فهمیدمو شکستم؟
ینی حقم بود از سن شونزده سالگی حس بی کسیو بی خانمانی بهم دست بده؟
خواست به اغوشم بکشه که خودمو کنار زدم
با چشمایی که کمی رنگ بهت گرفته بودن بهم زل زد
+دلت تنگ شده بود اره؟
_اره بابا....قربون صدات برم که دلم تـ/نگ شده بود برای یبار دیگه بابا گفتنت
بی توجه به دنباله حرفش خنده هیستریکی کردم
+باشه.. تو که میدونستی دلت تنگ میشه چرا منو فروختی به یه مشت ادم خلا..فکار؟
دلت تنگ شده بود؟ نه.. نه این تو گوشام فرو نمیره
شما باید عادت میکردی... چون اگه انسان شریفی مثل پدرجون منو نمیاورد خونش
الان کلیه ها و کبدو قلبم توی بازار سیاه به فروش میرفت!
دلتنگی؟ اصن چیزی به این اسم توی وجودت هست بابا؟
بالاخره بغضم کار خودشو کردو شروع کردم به گریه کردن
نفس عمیقی کشیدمو رومو برگردوندم که برم اتاق ولی صداش مانعم شد
_واست توضیح میدم.. سیر تا پیازشو
پوزخندی زدمو سریع تر سمت اتاقم رفتم
وقتی به بالای پله ها رسیدم دیدم نامجون دست به سیـ..نه نگاش قفل منه و اخم غلیظی کرده
اینو کجای دلم بزارم
پلک بستمو اروم از کنارش رد شدم
وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم
روی تختنشستم نشستم و یه گوشه و سرمو بین دستام گرفتم
200 لایک
#Season_two
#part_202
_بابا... ببنیمت... پرنسس بابا... دلم برات تـ/نگ شده بود
چطور اینقدر خوشگلو شبیه مامانتی هوم؟ همون چشمای آبی همون دماغ استخوانی زیبآ
ناخدا نگاه نیش خندی روی لـ..بم نقش بست....
حرفاش برام تازگی نداشت
تا قبل از اون روز نحس هروز از تعریفاش میشنیدمو بهشون عا.دت کرده بودم
نگاهمو قفل چشماش کردم
لبخند ملیحی زدو من تازه فهمیدم چقد دلتنگ این مرد بودم!
با همون لبخند لـ..ب زد
_دلم برات تنگ شده بود بابایی؛
میخواستم جار بزنم بابا منم دلم تنگ شده بود...
نمیدونی چه حسی داشت بزور زن یکی بشیو به زندگی جدیدت عادت کنی
منم دل داشتم باباجون.. منم جوون بودم... پس چرا جوونی نکردم؟
چرا بیشتر از سنم فهمیدمو شکستم؟
ینی حقم بود از سن شونزده سالگی حس بی کسیو بی خانمانی بهم دست بده؟
خواست به اغوشم بکشه که خودمو کنار زدم
با چشمایی که کمی رنگ بهت گرفته بودن بهم زل زد
+دلت تنگ شده بود اره؟
_اره بابا....قربون صدات برم که دلم تـ/نگ شده بود برای یبار دیگه بابا گفتنت
بی توجه به دنباله حرفش خنده هیستریکی کردم
+باشه.. تو که میدونستی دلت تنگ میشه چرا منو فروختی به یه مشت ادم خلا..فکار؟
دلت تنگ شده بود؟ نه.. نه این تو گوشام فرو نمیره
شما باید عادت میکردی... چون اگه انسان شریفی مثل پدرجون منو نمیاورد خونش
الان کلیه ها و کبدو قلبم توی بازار سیاه به فروش میرفت!
دلتنگی؟ اصن چیزی به این اسم توی وجودت هست بابا؟
بالاخره بغضم کار خودشو کردو شروع کردم به گریه کردن
نفس عمیقی کشیدمو رومو برگردوندم که برم اتاق ولی صداش مانعم شد
_واست توضیح میدم.. سیر تا پیازشو
پوزخندی زدمو سریع تر سمت اتاقم رفتم
وقتی به بالای پله ها رسیدم دیدم نامجون دست به سیـ..نه نگاش قفل منه و اخم غلیظی کرده
اینو کجای دلم بزارم
پلک بستمو اروم از کنارش رد شدم
وارد اتاق شدم و درو پشت سرم بستم
روی تختنشستم نشستم و یه گوشه و سرمو بین دستام گرفتم
200 لایک
- ۲۰.۲k
- ۲۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط