چند شاتی
" بازی شانس "
part : 2۹
🔹صبح روز بعد🔹
🔹از دید سون هی🔹
با روشن شدن اتاق چشمامو آروم باز کردم. دستامو بردم بالا تا یه کِش جانانه بیارم که درد کمی تو دل و کمرم حس کردم. اخمام یکم رفت تو هم و رفتم تو فکر. با یادآوری دیشب لبامو تو هم جم کردم و دنبال تهیونگ گشتم که دیدم به سمت من دراز کشیده و داره نگام میکنه. وقتی دید بیدارم لبخند مستطیلی قشنگی زد
تهیونگ: صبح بخیر عشق من
با خجالت بدن نیمه برهنمو بردم زیر پتو و آروم گفتم صبح بخیر
🔹🔹🔹
دستشو از زیر پتو دور کمرم حلقه کرد و بدنمو کامل سمت خودش کشید، پیشونیمو بوسید و با همون دستی که زیر پتو بود، شکممو ماساژ داد
تهیونگ: خوب خوابیدی؟
چون یکم درد داشتم و حرکت دستاش رو شکمم حس خیلی خوبی داشت، با مظلومیت یکم بیشتر رفتم تو بغلش و سرمو تکون دادم
سون هی: اوهوم، خیلی
تهیونگ: زندگیم؟
اولین بار اینطوری صدام میزد، برای همین ته دلم خالی شد، نگاش کردم
سون هی: جانم؟
تهیونگ: دردت زیاده؟
سرمو به طرفین تکون دادم
سون هی: زیاد نیست اصلا
تهیونگ: اجازه میدی تو حموم ماساژت بدم؟
وقتی اینو گفت دیگه نتونستم تو چشماش نگاه کنم و سرمو تو سینه‌ش قایم کردم
سون هی: نه خجالت میکشم
اون یکی دستشو آورد زیر سرم و تو بغلش فشارم داد
تهیونگ: چرا قربونت برم؟ تو حموم با آب ولرم سریع‌تر خوب میشی
رو سینه‌ش خطای نامفهوم کشیدم
سون هی: خب ببین، یکم خجالت میکشم، خودم تنهایی میرم تو وان آب گرم میشینم خوب میشم
دوباره تو بغلش فشارم داد و بدنمو کشید رو بدن خودش
🔹🔹🔹
درسته پنتی و تاب تنم بود، اما بازم خجالت کشیدم، چم شده؟ من که اینقد خجالتی نبودم
سون هی: چیکار میکنی
تهیونگ: نوبت ماساژ کمرته
حرفش که تموم شد با هر دوتا دستش کمرمو ماساژ داد
اینطوری هم درد شکمم کمتر شد هم کمرم
سرمو به سینه‌ش تکیه دادم و چشمامو بستم
تهیونگ: زندگیم؟
بغلش اینقد گرم و نرم بود که دوباره داشت خوابم میبرد
با خواب‌آلودگی جواب دادم
سون هی: جانم؟
تهیونگ: یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
کنجکاو شدم و سرمو از رو سینه‌ش بلند کردم تا بتونم نگاش کنم
سون هی: جانم؟
تهیونگ: پشیمون نیستی؟
خندیدم
سون هی: معلومه که نه
تهیونگ: عذاب وجدان چی؟ نداری؟
سرمو به طرفین تکون دادم
سون هی: نه عشقم، نکنه تو پشیمونی؟
تهیونگ: دیوونه شدی؟ چرا باید از بهترین شب عمرم پشیمون باشم؟
سون هی: برای منم بهترین شب زندگیم بود
تهیونگ: واقعا برام عجیبه
سون هی: چی؟
🔹🔹🔹
تهیونگ: چطوری تو اون شهر بزرگ شدی و طرز فکرت اینطوریه؟ میدونی هر لحظه که میگذره برام قابل احترام‌تر میشی سون هی
جای اینکه خودم جوابشو بدم، یه نقل قول از مک میلن آوردم
«وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم شروع کردم به ترک چیزهایی که سالم نبودند؛ آدم‌ها، مشاغل، عادات و اعتقاداتی که مرا کوچک و حقیر نگه می‌داشت کنار گذاشتم»
دیدگاه ها (۵)

چند شاتی" بازی شانس "part : 30از سر آسودگی یه نفس راحت کشیدت...

چند شاتی" بازی شانس "part : 31تا چند لحظه نگاش کردم و چیزی ن...

چند پارتی" بازی شانس "part : 28🔹از دید سون هی🔹از اینکه میدید...

چند پارتی" بازی شانس "part : 27یکی از بندای سوتینشو آروم از ...

چند پارتی

چند شاتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط