Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_112
به رسم ادب با بفرمایید پدر شروع کردیم به خوردن.
بعد نیم ساعت با تشکری از پشت میز بلند شدم.
توی خونه خفه بودم برای همین سمت حیاط رفتم
دیدم لوکا داره ماشین رو میشوره و سلین کنارش ایستاده.
نکنه اینا باهم رابـ.طه ای دارن؟
اروم اروم رفتمو با سلام کوچولویی کنار سلین نشستم
_چه عجب لیلی خانوم افتخار دادی بیدار شدی
_بعله عزیزم شما چی؟ میبینم خوب با لوکا خلوت کردی
هین کشداری گفتو یکی زد به پهلوم
باورم نمیشه یه خدمتکار اینقدر پرو؟
ازش خوشم میومد...
زیر گوشم اروم گفت
_بیشعور لوکا داداشمه!
یکی زدم تو سرم
اخه چقد خنگم!
اصلا به چهره هاشون هم دقت نکرده بودم ببنیم چقد شبیه همن..
لوکا که انگار حرفای منو شنیده بود ریز ریز داشت میخندید.
_وای چه فکرا که نکردم
احساس میکردم چند سالی هست که سلین میشناسم
حس نزدیکی خاصی بهش داشتم! گیرایشش عجیب بود.
_از دست تو بریم یه دوری بزنیم دوشیزه؟
_از خدامه.
رو به لوکا گفت
_داداش اجازه میدی برم یه دوری بزنم؟
_نخیر بشین سرجات کجا بری؟
_وای بازم نمیزاری؟ میخوام با لیلی خانوم برم دور بزنم خونرو نشونش بدم.
_باشه مشکلی نیست بیرون نرینا
هردو باهم باشه ای گفتیم و دست به دست هم وارد خونه شدیم
سلین داشت با شوق جای جای خونرو نشونم میداد
تا اینجا فهمیده بودم سلین یه دختر پر به شدت انرژیی هستو 4 ساله اینجا کار میکنه.
رو بهش گفتم
_سلین جز برادرت دیگه کی از اعضای خانوادت اینجا کار میکنن؟
_من جز برادرم کسیو ندارم.
با تعجب نگاش کردم
_یعنی چی؟
_یعنی وقتی خیلی کوچیک بودم توی تصادف مامان بابام همراه خواهر بزرگمو از دست دادم
150 لایک
#part_112
به رسم ادب با بفرمایید پدر شروع کردیم به خوردن.
بعد نیم ساعت با تشکری از پشت میز بلند شدم.
توی خونه خفه بودم برای همین سمت حیاط رفتم
دیدم لوکا داره ماشین رو میشوره و سلین کنارش ایستاده.
نکنه اینا باهم رابـ.طه ای دارن؟
اروم اروم رفتمو با سلام کوچولویی کنار سلین نشستم
_چه عجب لیلی خانوم افتخار دادی بیدار شدی
_بعله عزیزم شما چی؟ میبینم خوب با لوکا خلوت کردی
هین کشداری گفتو یکی زد به پهلوم
باورم نمیشه یه خدمتکار اینقدر پرو؟
ازش خوشم میومد...
زیر گوشم اروم گفت
_بیشعور لوکا داداشمه!
یکی زدم تو سرم
اخه چقد خنگم!
اصلا به چهره هاشون هم دقت نکرده بودم ببنیم چقد شبیه همن..
لوکا که انگار حرفای منو شنیده بود ریز ریز داشت میخندید.
_وای چه فکرا که نکردم
احساس میکردم چند سالی هست که سلین میشناسم
حس نزدیکی خاصی بهش داشتم! گیرایشش عجیب بود.
_از دست تو بریم یه دوری بزنیم دوشیزه؟
_از خدامه.
رو به لوکا گفت
_داداش اجازه میدی برم یه دوری بزنم؟
_نخیر بشین سرجات کجا بری؟
_وای بازم نمیزاری؟ میخوام با لیلی خانوم برم دور بزنم خونرو نشونش بدم.
_باشه مشکلی نیست بیرون نرینا
هردو باهم باشه ای گفتیم و دست به دست هم وارد خونه شدیم
سلین داشت با شوق جای جای خونرو نشونم میداد
تا اینجا فهمیده بودم سلین یه دختر پر به شدت انرژیی هستو 4 ساله اینجا کار میکنه.
رو بهش گفتم
_سلین جز برادرت دیگه کی از اعضای خانوادت اینجا کار میکنن؟
_من جز برادرم کسیو ندارم.
با تعجب نگاش کردم
_یعنی چی؟
_یعنی وقتی خیلی کوچیک بودم توی تصادف مامان بابام همراه خواهر بزرگمو از دست دادم
150 لایک
- ۲۰.۸k
- ۱۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط