Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_113
فقط منو داداشم موندیم و اینکه داداشم با اقای کیم نامجون رفیق بود اون مارو اورد اینجا.. وگرنه از تو چه پنهون.. الان اواره بودیم!
_واییی!!! خیلی متاسفم سلین تو چند سالته ؟
_18
_جان؟
_18 سال!
_این... چطوری اخه؟ من فکر کردم16سالته!
پقی زد زیر خنده
_اخه چطور بهم میاد 16 سالم باشه احمق خانوم؟
_چهرت اینو میگه
_چی بگم.. چیزای عجیبی میشنوم.
باهم خندیدیم و کلی حرف زدیم
واقعا دلم براش میسوخت
اون از منم بیچاره تر بود!
دیگه داشت کم کم وقت ناهار میشد.
با سلین خداحافظی کردمو وارد خونه شدم
خونه خلوت بودو صدایی نمیومد.. اخ چطور اینجا دیوونه نمیشن؟
سمت اشپزخونه رفتم تا کمی با مادر جونگکوک حرف بزنم.. شاید چیزی از زیر زبونش کشیدم بیرون.
وارد اشپزخونه شدم دیدم توی فکر فرو رفته و اصلا حواسش نیست
اروم کنارش نشستم و دستمو روی دستش گذاشتم
رو بهش گفتم.
_خوبی مادر جون
_عه دخترم تو اینجایی؟ متوجهت نشدم
_بله حسابی توی فکر هستین
_یکم دلشوره دارم
_دلشوره برای چی؟
_هیچی دخترم زیاد مهم نیست...
اگه میشه یه زحمتی بکشو این قهوع رو برای پدر جونگکوک ببر این سلین معلوم نیست باز کجا غیبش زده.
چشمی گفتمو قهوه رو بردم و
اروم سمت پذیرایی رفتم.
دیدم پدر جونگکوک روی مبل نشسته و داره تلویزیون نگاه میکنه.
اهمی کردمو قهوه رو روی عسلی گذاشتم
با لبخند مسخره ای گفتم..
_پدر جان بفرمایید
رو بهم لبخند کم جونی زد
جوری که انگاری از چیزی ناراحته!
شاید خوب نقش بازی نکردم.. دست خودم نیست وقتی دل خوشی از کسی ندارم همینطورم..
تا نفهمم جریان خودم چیه نمیتونم باهاشون اونقدرا مهربون باشم.
_دستت درد نکنه دخترم
_خواهش میکنم موضوعی شمارو ناراحت کرده؟
_نه عزیزم چطور؟
هیچیی زیر لب گفتم...
داشتم ازش فاصله میگرفتم که گفت
_دخترم میگم جونگکوک که ترو اذیت نمیکنه؟
150 لایک
#part_113
فقط منو داداشم موندیم و اینکه داداشم با اقای کیم نامجون رفیق بود اون مارو اورد اینجا.. وگرنه از تو چه پنهون.. الان اواره بودیم!
_واییی!!! خیلی متاسفم سلین تو چند سالته ؟
_18
_جان؟
_18 سال!
_این... چطوری اخه؟ من فکر کردم16سالته!
پقی زد زیر خنده
_اخه چطور بهم میاد 16 سالم باشه احمق خانوم؟
_چهرت اینو میگه
_چی بگم.. چیزای عجیبی میشنوم.
باهم خندیدیم و کلی حرف زدیم
واقعا دلم براش میسوخت
اون از منم بیچاره تر بود!
دیگه داشت کم کم وقت ناهار میشد.
با سلین خداحافظی کردمو وارد خونه شدم
خونه خلوت بودو صدایی نمیومد.. اخ چطور اینجا دیوونه نمیشن؟
سمت اشپزخونه رفتم تا کمی با مادر جونگکوک حرف بزنم.. شاید چیزی از زیر زبونش کشیدم بیرون.
وارد اشپزخونه شدم دیدم توی فکر فرو رفته و اصلا حواسش نیست
اروم کنارش نشستم و دستمو روی دستش گذاشتم
رو بهش گفتم.
_خوبی مادر جون
_عه دخترم تو اینجایی؟ متوجهت نشدم
_بله حسابی توی فکر هستین
_یکم دلشوره دارم
_دلشوره برای چی؟
_هیچی دخترم زیاد مهم نیست...
اگه میشه یه زحمتی بکشو این قهوع رو برای پدر جونگکوک ببر این سلین معلوم نیست باز کجا غیبش زده.
چشمی گفتمو قهوه رو بردم و
اروم سمت پذیرایی رفتم.
دیدم پدر جونگکوک روی مبل نشسته و داره تلویزیون نگاه میکنه.
اهمی کردمو قهوه رو روی عسلی گذاشتم
با لبخند مسخره ای گفتم..
_پدر جان بفرمایید
رو بهم لبخند کم جونی زد
جوری که انگاری از چیزی ناراحته!
شاید خوب نقش بازی نکردم.. دست خودم نیست وقتی دل خوشی از کسی ندارم همینطورم..
تا نفهمم جریان خودم چیه نمیتونم باهاشون اونقدرا مهربون باشم.
_دستت درد نکنه دخترم
_خواهش میکنم موضوعی شمارو ناراحت کرده؟
_نه عزیزم چطور؟
هیچیی زیر لب گفتم...
داشتم ازش فاصله میگرفتم که گفت
_دخترم میگم جونگکوک که ترو اذیت نمیکنه؟
150 لایک
- ۲۰.۸k
- ۱۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط