Gentlemanshusband

#Gentlemans_husband
#part_111


باشه ای گفتو رفت.
بعد از ده دقیقه وسایلشو چیدو خودشو روی تخت انداخت
با اینکه مجبور بودیم ولی بازم معذب بودم برم کنارش بخوابم.
به اجبار داشتم سمت تخت میرفتم که گفت..

_اگه دوست نداری میتونم برم..
_ کجا بری؟ مشکلی نیست.. نمیخوام پدر مادرت شک کنن

مشکوک نگاهی بهم انداخت
سریع نگاهمو ازش گرفتمو رفتم روی تخت.

_خب شب بخیر

اینو گفتم و سریع چشمام گرم شد

(صبح روز بعد)

صبح با تابش مستقیم نور خورشید که از پنجره به چشمم میخورد بیدار شدم
جونگکوک اروم کنارم خوابیده بود.
بدو بدو به سمت دستشویی رفتم
بعد عملیات مسواک زدم و از دستشویی خارج شدم. امروز روز کشف حقایق است! خنده ریزی کردم..
سریع کنار کمد ایستادم و از بین لباسام یه ست سر همی تیشرتو شلوار راحتی پوشیدم.
به طرف تخت رفتم و جونگکوک رو تکون دادم..

_جونگکوک بلند نمیشی بریم صبحانه؟ خوب نیستا

جونگکوک با چند تکون اروم چشماشو باز کرد
خمیازه ای کشیدو بلند شد
رو بهش اروم گفتم

_صبح بخیر
_صبح توهم بخیر فسقلی
_بلند شو بریم پایین

بدون هیچ حرفی سمت دستشویی رفتو
بعد چند دقیقه اومد.
منم بیرون رفتم تا لباساش رو عوض کنه..
یکم منتظر موندم و بالاخره اومد
رو بهم گفت

_عه؟ نرفته بودی.
_نه دیگه منتظرت بودم
_چرا داخل واینستادی؟
_داشتی لباس عوض میکردی

چیزی نگفت ولی معلوم بود خندش گرفته.
باهم پله های خوش طرح رو پایین رفتیم و سمت اشپزخونه به راه افتادیم
با ورودمون دیدم پدر و مادر جونگکوک پشت میز نشستن.
سلامی دادمو صندلیی عقب کشیدم و روش نشستم
جونگکوک هم کنارم نشست.
رو بهشون گفتم

_ببخشید دیر کردیم
_نه قربونت برم ماهم تازه اومدیم بفرمایید بفرمایید صبحانه

150 لایک
دیدگاه ها (۴)

#Gentlemans_husband#part_112به رسم ادب با بفرمایید پدر شروع ...

#Gentlemans_husband#part_113فقط منو داداشم موندیم و اینکه دا...

#Gentlemans_husband#part_110_بفرمایید خانوم اینم از اتاق شما...

#Gentlemans_husband#part_109_سلام عروس زیبالبخندی که حس میکن...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_210+نامجون دستم به دامنت...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_184_چیه باز+میشه خودت بر...

دوست پسر دمدمی مزاج

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط