چند شاتی
" بازی شانس "
PART : ۷
🔹از دید تهیونگ🔹
بعد از نشستن با چشمام دنبال سون هی گشتم، کنار آقای چویی نشسته بود. با دیدنش تو اون لباس چشمام برق زد و نیشم باز شد
مامان با آرنج آروم زد به پهلوم
گیج نگاش کردم
تهیونگ: جانم؟
مامان: یکم خودتو کنترل کن
لبامو تو هم جمع کردم تا نخندم
ای بابا چرا اینقد سختش میکنن؟ معلومه که من برای دیدن سون هی اینجام، چرا هیشکی منو درک نمیکنه
بابابزرگ: خب اگه موافق باشید، بریم سر اصل مطلب
آقای چویی: بله حتما
بعد از گفتن این حرف، خیلی مقتدر شروع کرد به معرفی اعضای خانوادهش
بابابزرگ پکر شد. بدجوری خندهم گرفته بود. فک کنم توقع داشت مستقیم بله رو بگیره. دل تو دلم نبود تا بالاخره نوبت سون هی شد
آقای چویی: ایشونم دختر کوچیکم سون هی هستن
یه نگاه به مامان و بابا انداختم تا ببینم نظرشون چیه، چشمای جفتشون خوشحال و راضی بود
سون هی: خوشبختم
بابام: ما هم خوشبختیم دختر زیبا
سون هی با خجالت سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت
مامان بزرگ: خیلی خوشحالم که دارم این روزو میبینم
بابابزرگ: منم همین طور، راستش اصلا فکرشو نمیکردم تهیونگ به این سرعت برای ازدواج اقدام کنه
آقای چویی: قشنگی زندگی به همین غیر قابل پیشبینی بودنشه
بابابزرگ: درسته
بابام: خب، باید اعتراف کنم که برای شناخت بیشتر سون هی ذوقزدهم
همه آروم خندیدیم
ادامه دارد ماه کوچولو
حمایت ستاره ؟!
✿▪︎_▪︎✿
PART : ۷
🔹از دید تهیونگ🔹
بعد از نشستن با چشمام دنبال سون هی گشتم، کنار آقای چویی نشسته بود. با دیدنش تو اون لباس چشمام برق زد و نیشم باز شد
مامان با آرنج آروم زد به پهلوم
گیج نگاش کردم
تهیونگ: جانم؟
مامان: یکم خودتو کنترل کن
لبامو تو هم جمع کردم تا نخندم
ای بابا چرا اینقد سختش میکنن؟ معلومه که من برای دیدن سون هی اینجام، چرا هیشکی منو درک نمیکنه
بابابزرگ: خب اگه موافق باشید، بریم سر اصل مطلب
آقای چویی: بله حتما
بعد از گفتن این حرف، خیلی مقتدر شروع کرد به معرفی اعضای خانوادهش
بابابزرگ پکر شد. بدجوری خندهم گرفته بود. فک کنم توقع داشت مستقیم بله رو بگیره. دل تو دلم نبود تا بالاخره نوبت سون هی شد
آقای چویی: ایشونم دختر کوچیکم سون هی هستن
یه نگاه به مامان و بابا انداختم تا ببینم نظرشون چیه، چشمای جفتشون خوشحال و راضی بود
سون هی: خوشبختم
بابام: ما هم خوشبختیم دختر زیبا
سون هی با خجالت سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت
مامان بزرگ: خیلی خوشحالم که دارم این روزو میبینم
بابابزرگ: منم همین طور، راستش اصلا فکرشو نمیکردم تهیونگ به این سرعت برای ازدواج اقدام کنه
آقای چویی: قشنگی زندگی به همین غیر قابل پیشبینی بودنشه
بابابزرگ: درسته
بابام: خب، باید اعتراف کنم که برای شناخت بیشتر سون هی ذوقزدهم
همه آروم خندیدیم
ادامه دارد ماه کوچولو
حمایت ستاره ؟!
✿▪︎_▪︎✿
- ۲۲.۷k
- ۱۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط