چند شاتی
" بازی شانس "
PART : ۶
🔹از دید سون هی🔹
با کمک سنا هر چی بیشتر گذشت، بیشتر از لباسم خوشم اومد و بیشتر باهاش احساس راحتی کردم. خواستم برای تشکر بپرم بغلش که اخم کرد
سنا: نزدیکم شی کشتمت
شوکه شدم
سون هی: چرا خب؟
سنا: بعد عمری آرایش کردی، خراب میشه، حتی ممکنه پاک شه
خندیدم و تا خواستم بدون اهمیت به اعتراضش بازم بغلش کنم، صدای در اتاقم اومد. مامان و بابا بودن، همراه با شوهر سنا
شوهر سنا: مارم بازی میدین یا نه؟
با ذوق رفتم جلوشون و با لباسم یه چرخی زدم
سون هی: بلهههه، بفرمایید همگی با هم قرش بدیم
مامان و بابا همونطوری که اشک تو چشماشون جمع شده بود، لبخند زدن و آروم بغلم کردن. بابا سرمو بوسید
🔹🔹🔹
بابا: قربونت برم که اینقد خوشگل شدی بابا
مامان: هیچوقت فکرشو نمیکردم اینقد زود شاهد ازدواج تو باشم سون هی
برای اینکه گریهم نگیره و آرایشم خراب نشه چند تا نفس عمیق کشیدم
سون هی: خودمم فک نمیکردم مامانی
از بغلشون بیرونم آوردن. بابا یه قدم رفت عقب و فقط با عشق بهم زل زد. مامان هم آروم موهامو نوازش کرد
مامان: میدونم که خوشبخت میشی
🔹🔹🔹
بغضمو قورت دادم و یه نفس عمیق دیگه کشیدم
سون هی: خیله خب مامان، اینطوری احساساتیم نکن، هنوز که چیزی مشخص نیست
سنا خبیثانه خندید
سنا: آره آره، هنوز هیچی مشخص نیست که، دلتونو خوش نکنید، شاید بیخ ریش خودمون بمونه
همه خندیدیم. بین خندههامون صدای در بلند شد
بابا: اومدن، من برم درو باز کنم
ادامه دارد خوثگله
حمایت پریزاد؟!
✿▪︎_▪︎✿
PART : ۶
🔹از دید سون هی🔹
با کمک سنا هر چی بیشتر گذشت، بیشتر از لباسم خوشم اومد و بیشتر باهاش احساس راحتی کردم. خواستم برای تشکر بپرم بغلش که اخم کرد
سنا: نزدیکم شی کشتمت
شوکه شدم
سون هی: چرا خب؟
سنا: بعد عمری آرایش کردی، خراب میشه، حتی ممکنه پاک شه
خندیدم و تا خواستم بدون اهمیت به اعتراضش بازم بغلش کنم، صدای در اتاقم اومد. مامان و بابا بودن، همراه با شوهر سنا
شوهر سنا: مارم بازی میدین یا نه؟
با ذوق رفتم جلوشون و با لباسم یه چرخی زدم
سون هی: بلهههه، بفرمایید همگی با هم قرش بدیم
مامان و بابا همونطوری که اشک تو چشماشون جمع شده بود، لبخند زدن و آروم بغلم کردن. بابا سرمو بوسید
🔹🔹🔹
بابا: قربونت برم که اینقد خوشگل شدی بابا
مامان: هیچوقت فکرشو نمیکردم اینقد زود شاهد ازدواج تو باشم سون هی
برای اینکه گریهم نگیره و آرایشم خراب نشه چند تا نفس عمیق کشیدم
سون هی: خودمم فک نمیکردم مامانی
از بغلشون بیرونم آوردن. بابا یه قدم رفت عقب و فقط با عشق بهم زل زد. مامان هم آروم موهامو نوازش کرد
مامان: میدونم که خوشبخت میشی
🔹🔹🔹
بغضمو قورت دادم و یه نفس عمیق دیگه کشیدم
سون هی: خیله خب مامان، اینطوری احساساتیم نکن، هنوز که چیزی مشخص نیست
سنا خبیثانه خندید
سنا: آره آره، هنوز هیچی مشخص نیست که، دلتونو خوش نکنید، شاید بیخ ریش خودمون بمونه
همه خندیدیم. بین خندههامون صدای در بلند شد
بابا: اومدن، من برم درو باز کنم
ادامه دارد خوثگله
حمایت پریزاد؟!
✿▪︎_▪︎✿
- ۱۵.۸k
- ۱۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط