چند شاتی
" بازی شانس "
PART : 11
مامانم: جانم؟
سون هی: من میخوام اول درسمو تموم کنم
با حرفی که زد، احساس کردم قلبم یخ کرد
به اعضای خانواده خودم و سون هی نگاه کردم. مشخص بود همه شوکه شدن
بابام: سون هی جان، تو در مورد این موضوع با تهیونگ صحبت کرده بودی؟
این بار با بغض جواب داد
سون هی: نه
بابام: خب چرا عزیزم؟
سون هی: فرصت نشد، همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد
بابام: میترسی عجلهای پیش بریم و به مشکل بخوریم؟
این بار اشک تو چشماش جمع شد
سون هی: اوهوم
بابام: فقط یه سوال دیگه ازت میپرسم سون هی و بعدش میریم، اما برگشتمون به جواب تو بستگی داره
منتظر به بابام نگاه کرد
بابام: تهیونگ رو دوست داری؟
یه قطره اشک از چشمای خوشگلش پایین اومد
سون هی: خیلی
بابام با لبخند از جاش بلند شد، ما هم به اجبار بلند شدیم
آقای چویی، همسرش، سنا و شوهرش هم شوکه شده از جاشون بلند شدن
🔹🔹🔹
بابام دستشو سمت آقای چویی دراز کرد
بابام: خیلی از آشنایی با شما و خانوادهتون خوشحال شدم
آقای چویی: منم همینطور آقای کیم و اینکه بابت اتفاق پیش اومده عذرخواهی میکنم
بابام دست آقای چویی رو فشرد
بابام: حق با شما بود، دنیای سون هی با ماها خیلی فرق داره، ترجیح میدم این دنیارو بشناسم و درک کنم تا اینکه نابودش کنم
بقیه صحبت به خداحافظی خانوادهها از هم ختم شد و من بعد از رسیدن به ویلا رفتم اتاقم و با هیشکی یه کلمه هم حرف نزدم
ادامه دارد پرنسس
حمایت؟!
✿▪︎_▪︎✿
PART : 11
مامانم: جانم؟
سون هی: من میخوام اول درسمو تموم کنم
با حرفی که زد، احساس کردم قلبم یخ کرد
به اعضای خانواده خودم و سون هی نگاه کردم. مشخص بود همه شوکه شدن
بابام: سون هی جان، تو در مورد این موضوع با تهیونگ صحبت کرده بودی؟
این بار با بغض جواب داد
سون هی: نه
بابام: خب چرا عزیزم؟
سون هی: فرصت نشد، همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد
بابام: میترسی عجلهای پیش بریم و به مشکل بخوریم؟
این بار اشک تو چشماش جمع شد
سون هی: اوهوم
بابام: فقط یه سوال دیگه ازت میپرسم سون هی و بعدش میریم، اما برگشتمون به جواب تو بستگی داره
منتظر به بابام نگاه کرد
بابام: تهیونگ رو دوست داری؟
یه قطره اشک از چشمای خوشگلش پایین اومد
سون هی: خیلی
بابام با لبخند از جاش بلند شد، ما هم به اجبار بلند شدیم
آقای چویی، همسرش، سنا و شوهرش هم شوکه شده از جاشون بلند شدن
🔹🔹🔹
بابام دستشو سمت آقای چویی دراز کرد
بابام: خیلی از آشنایی با شما و خانوادهتون خوشحال شدم
آقای چویی: منم همینطور آقای کیم و اینکه بابت اتفاق پیش اومده عذرخواهی میکنم
بابام دست آقای چویی رو فشرد
بابام: حق با شما بود، دنیای سون هی با ماها خیلی فرق داره، ترجیح میدم این دنیارو بشناسم و درک کنم تا اینکه نابودش کنم
بقیه صحبت به خداحافظی خانوادهها از هم ختم شد و من بعد از رسیدن به ویلا رفتم اتاقم و با هیشکی یه کلمه هم حرف نزدم
ادامه دارد پرنسس
حمایت؟!
✿▪︎_▪︎✿
- ۱۲.۳k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط