Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_97
جونگکوک بلندم کردو منو به خودش چسبوند
_جایی تشریف میبردی؟
_ول کن جونگکوک
داشتم با مخ میرفتم تو چاله!
_نچ نچ باید خسارت این موهارو بپردازی
_چجوری؟
_چون دلم به حالت به میسوزه با یه بو/سه روی گونم خلاصی
_بیا برو تو کوچه بابا
حلقه دستش دور کم/رمو سفت تر کرد
_عجله کن! کاری نکن بگم روی لـ/بام رو بب..
_یکار دیگه بگو دلیلی نداره این کارو بکنم اخه..
_حوصله سرکله زدن با یه بچه لوسو ندارم پس کاری که گفتمو بکن!
به ناچار چشمامو توی حدقه چرخوندم و سرمو نزدیکش کردم
ل/بام کمی باهاش فاصله داشتو اونم داشت حلقه دستاشو دورم شل میکردو چشماشو میبست
همینکه خواست ببو//سه با یه پرش خودمو ازش جدا کردمو فراااار
چشماشو از عصبانیت بست.
_چیه چرا اینجوری میکنی داش؟ رکب خوردی؟ هه هه
_خوش نمیبینم دوباره از کلمه داش ، استفاده کنی
حالا بعدا اینو باهات تلافی میکنم فعلا بیا بریم، بدو
چشمکی زدمو زبونمو براش بیرون اوردم
_بسه دیگه
باشه ای گفتم و هردو باهم سمت چرخ فلک رفتیم
جونگکوک دوباره رفتو با دوتا بلیط اومد
رفتیم روی صف....
خیلی زود نوبتمون رسیدو سوار شدیم
داشتیم کم کم میرسیدیم اون بالا بالاها
به حدی بالا بودیم که بیشتر خیابونای سئول رو میدیدیم
لازمه بگم یا خودتون فهمدیدین منظره چقدر زیبا بود!
پرسیدم
+قشنگه نه؟
_محشره!
+خیلی وقت بود نیومده بودم شهربازی
_سعی میکنم زود به زود بیارمت البته اگه وقت کنم
+اخرین بار که با خانوادم رفتیم بنظرم 10سالم بود به بابام پول داده بودن
و برای اینکه منو مامانم رو خوشحال کنه مارو اورد همین شهر بازی ولی خب اونموقع وسیله هاش اینقدر جدیدو مدرن نبود...
_خاطره های بچگی خیلی شیرینن ولی خب وقتی به ادامه اش نگاه میکنی همون خاطره ها تبدیل به غم انگیز ترینا میشن... منم همچین زندگی خوبی نداشتم... مقاومت کردم الان تونستم زندگی عیده عالم رو بسازم
140 لایک
#part_97
جونگکوک بلندم کردو منو به خودش چسبوند
_جایی تشریف میبردی؟
_ول کن جونگکوک
داشتم با مخ میرفتم تو چاله!
_نچ نچ باید خسارت این موهارو بپردازی
_چجوری؟
_چون دلم به حالت به میسوزه با یه بو/سه روی گونم خلاصی
_بیا برو تو کوچه بابا
حلقه دستش دور کم/رمو سفت تر کرد
_عجله کن! کاری نکن بگم روی لـ/بام رو بب..
_یکار دیگه بگو دلیلی نداره این کارو بکنم اخه..
_حوصله سرکله زدن با یه بچه لوسو ندارم پس کاری که گفتمو بکن!
به ناچار چشمامو توی حدقه چرخوندم و سرمو نزدیکش کردم
ل/بام کمی باهاش فاصله داشتو اونم داشت حلقه دستاشو دورم شل میکردو چشماشو میبست
همینکه خواست ببو//سه با یه پرش خودمو ازش جدا کردمو فراااار
چشماشو از عصبانیت بست.
_چیه چرا اینجوری میکنی داش؟ رکب خوردی؟ هه هه
_خوش نمیبینم دوباره از کلمه داش ، استفاده کنی
حالا بعدا اینو باهات تلافی میکنم فعلا بیا بریم، بدو
چشمکی زدمو زبونمو براش بیرون اوردم
_بسه دیگه
باشه ای گفتم و هردو باهم سمت چرخ فلک رفتیم
جونگکوک دوباره رفتو با دوتا بلیط اومد
رفتیم روی صف....
خیلی زود نوبتمون رسیدو سوار شدیم
داشتیم کم کم میرسیدیم اون بالا بالاها
به حدی بالا بودیم که بیشتر خیابونای سئول رو میدیدیم
لازمه بگم یا خودتون فهمدیدین منظره چقدر زیبا بود!
پرسیدم
+قشنگه نه؟
_محشره!
+خیلی وقت بود نیومده بودم شهربازی
_سعی میکنم زود به زود بیارمت البته اگه وقت کنم
+اخرین بار که با خانوادم رفتیم بنظرم 10سالم بود به بابام پول داده بودن
و برای اینکه منو مامانم رو خوشحال کنه مارو اورد همین شهر بازی ولی خب اونموقع وسیله هاش اینقدر جدیدو مدرن نبود...
_خاطره های بچگی خیلی شیرینن ولی خب وقتی به ادامه اش نگاه میکنی همون خاطره ها تبدیل به غم انگیز ترینا میشن... منم همچین زندگی خوبی نداشتم... مقاومت کردم الان تونستم زندگی عیده عالم رو بسازم
140 لایک
- ۲۱.۳k
- ۱۰ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط