p
p3
هوا از قبل هم خنکتر شده بود. صدای موجها توی تاریکی، یکنواخت و آروم، کل ساحل رو پر کرده بود. کوک بعد از شام احساس کرد که احتیاج داره یه کم تنها باشه، یه کم فکر کنه، یا شاید اصلاً به هیچی فکر نکنه.
از رستوران بیرون اومد، دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و به سمت دریا رفت. بم با هیجان دنبالش راه افتاد، دمش رو تکون میداد و پاهاش توی شنهای نرم فرو میرفت.
کنار آب نشست، یه تکه چوب از روی زمین برداشت و پرت کرد.
_برو بیار، بم.
بم با سرعت دوید، چوب رو توی دهنش گرفت و برگشت. کوک چوب رو دوباره پرت کرد، اینبار دورتر.
چند دقیقهای توی سکوت گذشت، تا اینکه صدای پاهای سبکی از پشت سر شنید. بدون اینکه برگرده، حس کرد کیه.
ات بدون حرف کنار کوک ایستاد. یه بطری مشروب و دو تا لیوان توی دستش بود.
+فکر کردم شاید به این نیاز داشته باشین.
کوک نیمنگاهی به بطری انداخت، بعد نگاهشو به دریا برگردوند.
_زیادی حدس میزنین.
ات شونه بالا انداخت.
+اگه حدسم اشتباهه، پس برمیگردم.
کوک خندید.
_نه، بمون.
ات نشست، شنهای نرم زیر دستاش جا باز کردن. بدون اینکه چیزی بگه، در بطری رو باز کرد و توی هر دو لیوان ریخت. یه لیوان رو سمت کوک گرفت.
کوک گرفتش، یه کم لیوان رو توی دستش چرخوند، بعد یه جرعه خورد.
_قویه.
ات یه جرعه خورد و لبخند زد.
+میدونم.
چند لحظه سکوت شد. بم دوباره چوب رو آورد و جلوی کوک انداخت. کوک خم شد، چوبو برداشت، ولی اینبار ننداخت. فقط توی دستش نگهش داشت.
_تا دقایقی پیش رسمی حرف میزدیم.
ات یه تای ابروش رو بالا برد.
+یعنی الان رسمی نیست؟
_نمیدونم. حس میکنم نیست.
ات نگاهشو به دریا دوخت.
+شاید اینجا، مجبور نیستیم همون آدمی باشیم که بیرون هستیم.
کوک یه لحظه بهش خیره شد. بعد یه جرعهی دیگه از لیوانش خورد.
_پس فکر کنم بهتره انتخاب کنیم که اینجا خودمون باشیم.
ات لیوانش رو بلند کرد.
+به خودِ واقعیمون؟
کوک لبخند زد، لیوانش رو به لیوان ات زد.
_به خودِ واقعیمون.
و توی صدای موجها، یه حس جدید بینشون شکل گرفت.
بعد از اینکه کوک از ساحل رفت، ات چند دقیقه بیشتر همونجا موند. صدای موجها توی شب، با سکوت جزیره ترکیب شده بود و یه حس آرامش عجیبی داشت. ولی بالاخره بلند شد، شنهای روی لباسش رو تکوند و به سمت رستوران برگشت.
ادامش در ویدیو بعدی
هوا از قبل هم خنکتر شده بود. صدای موجها توی تاریکی، یکنواخت و آروم، کل ساحل رو پر کرده بود. کوک بعد از شام احساس کرد که احتیاج داره یه کم تنها باشه، یه کم فکر کنه، یا شاید اصلاً به هیچی فکر نکنه.
از رستوران بیرون اومد، دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و به سمت دریا رفت. بم با هیجان دنبالش راه افتاد، دمش رو تکون میداد و پاهاش توی شنهای نرم فرو میرفت.
کنار آب نشست، یه تکه چوب از روی زمین برداشت و پرت کرد.
_برو بیار، بم.
بم با سرعت دوید، چوب رو توی دهنش گرفت و برگشت. کوک چوب رو دوباره پرت کرد، اینبار دورتر.
چند دقیقهای توی سکوت گذشت، تا اینکه صدای پاهای سبکی از پشت سر شنید. بدون اینکه برگرده، حس کرد کیه.
ات بدون حرف کنار کوک ایستاد. یه بطری مشروب و دو تا لیوان توی دستش بود.
+فکر کردم شاید به این نیاز داشته باشین.
کوک نیمنگاهی به بطری انداخت، بعد نگاهشو به دریا برگردوند.
_زیادی حدس میزنین.
ات شونه بالا انداخت.
+اگه حدسم اشتباهه، پس برمیگردم.
کوک خندید.
_نه، بمون.
ات نشست، شنهای نرم زیر دستاش جا باز کردن. بدون اینکه چیزی بگه، در بطری رو باز کرد و توی هر دو لیوان ریخت. یه لیوان رو سمت کوک گرفت.
کوک گرفتش، یه کم لیوان رو توی دستش چرخوند، بعد یه جرعه خورد.
_قویه.
ات یه جرعه خورد و لبخند زد.
+میدونم.
چند لحظه سکوت شد. بم دوباره چوب رو آورد و جلوی کوک انداخت. کوک خم شد، چوبو برداشت، ولی اینبار ننداخت. فقط توی دستش نگهش داشت.
_تا دقایقی پیش رسمی حرف میزدیم.
ات یه تای ابروش رو بالا برد.
+یعنی الان رسمی نیست؟
_نمیدونم. حس میکنم نیست.
ات نگاهشو به دریا دوخت.
+شاید اینجا، مجبور نیستیم همون آدمی باشیم که بیرون هستیم.
کوک یه لحظه بهش خیره شد. بعد یه جرعهی دیگه از لیوانش خورد.
_پس فکر کنم بهتره انتخاب کنیم که اینجا خودمون باشیم.
ات لیوانش رو بلند کرد.
+به خودِ واقعیمون؟
کوک لبخند زد، لیوانش رو به لیوان ات زد.
_به خودِ واقعیمون.
و توی صدای موجها، یه حس جدید بینشون شکل گرفت.
بعد از اینکه کوک از ساحل رفت، ات چند دقیقه بیشتر همونجا موند. صدای موجها توی شب، با سکوت جزیره ترکیب شده بود و یه حس آرامش عجیبی داشت. ولی بالاخره بلند شد، شنهای روی لباسش رو تکوند و به سمت رستوران برگشت.
ادامش در ویدیو بعدی
- ۴.۴k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط