ادامهp
ادامهp3
داخل رستوران، همهچی آروم بود. چند تا میز رو که مشتریا استفاده کرده بودن، مرتب کرد، بعد چراغای اصلی رو خاموش کرد و فقط نورای کمرنگ گوشهی بار رو روشن گذاشت. هنوز حسش نمیاومد که بخواد مستقیم بره هتل، برای همین رفت سمت مینیبار، یه نوشیدنی ریخت، پشت کانتر نشست و کمکم خوردش.
چند دقیقه بعد، یه نگاه به ساعتش انداخت. دیرتر از چیزی بود که فکر میکرد. یه نفس عمیق کشید، بلند شد، بار رو مرتب کرد، درو قفل کرد و راه افتاد سمت هتل.
وقتی رسید، راهرو خلوت بود، فقط نورای ملایم سقف یه روشنایی آروم به فضا داده بودن. کلید رو از جیبش درآورد و نزدیک درِ اتاقش ایستاد، ولی قبل از اینکه قفل رو باز کنه، صدای آشنایی شنید.
کوک بود، چند قدم عقبتر، جلوی میز پذیرش ایستاده بود و با مدیر هتل صحبت میکرد. بم هم کنارش، بیحوصله نشسته بود.
_میخوام مطمئن شم جایی راحت واسه خوابیدنش دارین، و یه ظرف آب توی اتاق باشه.
مدیر با لبخند سر تکون داد و چیزی توی سیستمش ثبت کرد.
ات دستش رو توی جیبش فرو برد، بهشون نگاه کرد و منتظر شد. بعد از چند دقیقه، کوک خداحافظی کرد و راه افتاد. وقتی سرش رو بالا آورد، تازه متوجه شد که ات همونجا وایساده.
یه لحظه مکث کرد، بعد با یه لبخند کمرنگ گفت:
_بازم اتفاقی؟
ات، که انگار انتظارشو داشت، شونه بالا انداخت.
+یا شاید جزیره زیادی کوچیکه.
کوک خندید، دستشو توی جیبش فرو برد، نگاهی به بم انداخت که انگار از خستگی چشماش بسته شده بود.
_روز طولانیای بود، نه؟
ات قفل درش رو باز کرد و درو یه کم هل داد.
+برای شما بیشتر.
کوک یه نفس عمیق کشید، کلیدش رو توی قفل انداخت و همونطور که در رو باز میکرد، گفت:
_شب خوبی داشته باشین.
ات یه لحظه مکث کرد، بعد همونطور که وارد اتاقش میشد، کوتاه جواب داد:
+شما هم.
و در، آروم پشت سر هر دوشون بسته شد.
داخل رستوران، همهچی آروم بود. چند تا میز رو که مشتریا استفاده کرده بودن، مرتب کرد، بعد چراغای اصلی رو خاموش کرد و فقط نورای کمرنگ گوشهی بار رو روشن گذاشت. هنوز حسش نمیاومد که بخواد مستقیم بره هتل، برای همین رفت سمت مینیبار، یه نوشیدنی ریخت، پشت کانتر نشست و کمکم خوردش.
چند دقیقه بعد، یه نگاه به ساعتش انداخت. دیرتر از چیزی بود که فکر میکرد. یه نفس عمیق کشید، بلند شد، بار رو مرتب کرد، درو قفل کرد و راه افتاد سمت هتل.
وقتی رسید، راهرو خلوت بود، فقط نورای ملایم سقف یه روشنایی آروم به فضا داده بودن. کلید رو از جیبش درآورد و نزدیک درِ اتاقش ایستاد، ولی قبل از اینکه قفل رو باز کنه، صدای آشنایی شنید.
کوک بود، چند قدم عقبتر، جلوی میز پذیرش ایستاده بود و با مدیر هتل صحبت میکرد. بم هم کنارش، بیحوصله نشسته بود.
_میخوام مطمئن شم جایی راحت واسه خوابیدنش دارین، و یه ظرف آب توی اتاق باشه.
مدیر با لبخند سر تکون داد و چیزی توی سیستمش ثبت کرد.
ات دستش رو توی جیبش فرو برد، بهشون نگاه کرد و منتظر شد. بعد از چند دقیقه، کوک خداحافظی کرد و راه افتاد. وقتی سرش رو بالا آورد، تازه متوجه شد که ات همونجا وایساده.
یه لحظه مکث کرد، بعد با یه لبخند کمرنگ گفت:
_بازم اتفاقی؟
ات، که انگار انتظارشو داشت، شونه بالا انداخت.
+یا شاید جزیره زیادی کوچیکه.
کوک خندید، دستشو توی جیبش فرو برد، نگاهی به بم انداخت که انگار از خستگی چشماش بسته شده بود.
_روز طولانیای بود، نه؟
ات قفل درش رو باز کرد و درو یه کم هل داد.
+برای شما بیشتر.
کوک یه نفس عمیق کشید، کلیدش رو توی قفل انداخت و همونطور که در رو باز میکرد، گفت:
_شب خوبی داشته باشین.
ات یه لحظه مکث کرد، بعد همونطور که وارد اتاقش میشد، کوتاه جواب داد:
+شما هم.
و در، آروم پشت سر هر دوشون بسته شد.
- ۲.۹k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط