ادامه p
ادامه p1
_لی ات؟
چند ثانیه فقط زل زد بهش. لی ات؟ واقعاً خودش بود؟ چند بار تو مراسمای رسمی دیده بودش، ولی این یکی زمین تا آسمون فرق داشت.
موهای فندقیرنگش که همیشه مرتب و صاف بالای سرش بسته بود، حالا توی نور آفتاب برق میزد و با هر نسیم ملایمی، فرهای طبیعیش کمی تکون میخورد. چشماش، که همیشه پشت آرایشای ظریف و حسابشده پنهون بود،حالا با اون صورت بدون میکاپ، طبیعیتر و روشنتر به نظر میرسید. همیشه لباسای شیک و رسمی میپوشید، ولی حالا؟ یه تاپ سفید گشاد با بندهای نازک که رو شونههاش افتاده بود، یه شرتک لی کوتاه که پاشو بلندتر نشون میداد، و پاهای برهنهای که توی شنهای ساحل فرو رفته بودن.
کوک یه لحظه حس کرد انگار یکی دیگهست، نه همون آدمی که همیشه میدید. یه نسخهی راحتتر، خودمونیتر و شاید... واقعیتر.
چند ثانیه تو سکوت گذشت. کمی نزدیک ات و بم رفت، و بیهوا گفت:
_متفاوت به نظر میاین. خیلی فرق دارین با چیزی که توی سئول بود.
ات یه نگاه کوتاه به خودش انداخت، بعد شونه بالا انداخت و لبخند زد:
+اگه این یه تعریفه، ممنون.
کوک با خندهی کوتاهی سرشو تکون داد:
_آره، یه جورایی.
ات سرش رو کمی کج کرد، چشماش تو نور آفتاب درخشید.
+شما هم خوشحالتر دیده میشین.
کوک یه لحظه مکث کرد. خوشحالتر؟ شاید واقعاً اینجا، دور از تمام فشارها، دور از نورافکنا و دوربینها، یه کم سبکتر شده بود. شاید... این جزیره چیزی بیشتر از یه تعطیلات بود.
ات قلادهی بم رو از زمین برداشت و دست کوک داد و گفت:
+خب، فکر کنم باید برش گردونم. خوشحال شدم دوباره دیدمتون.
کوک نفس عمیقی کشید و همونطور که بهش نگاه میکرد، گفت:
_منم همینطور.
ات بعد تعظیم کوچیکی که کرد سمت نودل فروشی رفت و کوک تا لحضه اخر نگاش کرد.
راهنما نیش خندی زد و گفت:
*اون زن بی نظیره ولی محل سگ به کسی نمیده
_زیادی متفاوته این همه تو مراسما دیدمش ولی تا الان همچین لبخندی که به بم زده بود رو ندیده بودم.
*میبینی حتی سگم نشدیم
و هر دو شروع کردن به خندیدن
_لی ات؟
چند ثانیه فقط زل زد بهش. لی ات؟ واقعاً خودش بود؟ چند بار تو مراسمای رسمی دیده بودش، ولی این یکی زمین تا آسمون فرق داشت.
موهای فندقیرنگش که همیشه مرتب و صاف بالای سرش بسته بود، حالا توی نور آفتاب برق میزد و با هر نسیم ملایمی، فرهای طبیعیش کمی تکون میخورد. چشماش، که همیشه پشت آرایشای ظریف و حسابشده پنهون بود،حالا با اون صورت بدون میکاپ، طبیعیتر و روشنتر به نظر میرسید. همیشه لباسای شیک و رسمی میپوشید، ولی حالا؟ یه تاپ سفید گشاد با بندهای نازک که رو شونههاش افتاده بود، یه شرتک لی کوتاه که پاشو بلندتر نشون میداد، و پاهای برهنهای که توی شنهای ساحل فرو رفته بودن.
کوک یه لحظه حس کرد انگار یکی دیگهست، نه همون آدمی که همیشه میدید. یه نسخهی راحتتر، خودمونیتر و شاید... واقعیتر.
چند ثانیه تو سکوت گذشت. کمی نزدیک ات و بم رفت، و بیهوا گفت:
_متفاوت به نظر میاین. خیلی فرق دارین با چیزی که توی سئول بود.
ات یه نگاه کوتاه به خودش انداخت، بعد شونه بالا انداخت و لبخند زد:
+اگه این یه تعریفه، ممنون.
کوک با خندهی کوتاهی سرشو تکون داد:
_آره، یه جورایی.
ات سرش رو کمی کج کرد، چشماش تو نور آفتاب درخشید.
+شما هم خوشحالتر دیده میشین.
کوک یه لحظه مکث کرد. خوشحالتر؟ شاید واقعاً اینجا، دور از تمام فشارها، دور از نورافکنا و دوربینها، یه کم سبکتر شده بود. شاید... این جزیره چیزی بیشتر از یه تعطیلات بود.
ات قلادهی بم رو از زمین برداشت و دست کوک داد و گفت:
+خب، فکر کنم باید برش گردونم. خوشحال شدم دوباره دیدمتون.
کوک نفس عمیقی کشید و همونطور که بهش نگاه میکرد، گفت:
_منم همینطور.
ات بعد تعظیم کوچیکی که کرد سمت نودل فروشی رفت و کوک تا لحضه اخر نگاش کرد.
راهنما نیش خندی زد و گفت:
*اون زن بی نظیره ولی محل سگ به کسی نمیده
_زیادی متفاوته این همه تو مراسما دیدمش ولی تا الان همچین لبخندی که به بم زده بود رو ندیده بودم.
*میبینی حتی سگم نشدیم
و هر دو شروع کردن به خندیدن
- ۳.۸k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط