P

P4

صدای خنده و همهمه از حیاط پشتی رستوران می‌اومد. کوک با تعجب ابروهاشو تو هم کشید. بم جلوتر رفت و از در نیمه‌باز رد شد، ولی کوک همون‌جا پشت در ایستاد و نگاهی انداخت بیرون.
حیاط پر از آدم بود. چند نفر داشتن طناب‌های رنگی رو به پایه‌ها می‌بستن، یه نفر بادکنک‌های بزرگ رو باد می‌کرد و چند نفر دیگه میزهای چوبی رو تمیز می‌کردن و می‌چیدن. وسط حیاط، یه گروه مشغول درست کردن یه چیزی شبیه بازی محلی بودن—یه جور حلقه‌بازی با بطری‌های چوبی و نخ‌های رنگی.
همه‌چیز گرم و شلوغ بود. اون انرژی خاصی که قبل از یه اتفاق مهم تو هوا پخش می‌شه، دقیقاً اینجا حس می‌شد.
کوک آروم از حیاط گذشت، وارد رستوران شد. توی سالن هم وضع چندان فرق نداشت. یکی از بچه‌ها داشت سینی‌ها رو از کابینت درمی‌آورد، یه نفر دیگه تند تند نوشیدنی‌ها رو چک می‌کرد. بوی سرخ‌شده‌ی پیاز و سبزیجات از سمت آشپزخونه می‌اومد و باهاش قاطی شده بود بوی نعناع و دارچین.
کنجکاو رفت سمت آشپزخونه.
ات اون‌جا بود. پیش‌بند بسته بود و موهاشو با یه گیره بالا زده بود. روی میز جلوی روش، یه سینی پر از کوفته‌های برنجی بود. با دست‌های خمیرپوشیده‌ش یکی یکی کوفته‌ها رو گرد می‌کرد و با دقت می‌ذاشت توی سینی دوم.
کوک لبخند کجی زد و دست به سینه ایستاد.
_چه خبره این‌جا؟ انگار جنگ جهانی سومه.
ات سرشو بالا نیاورد. فقط گفت: +امروز سه‌شنبه‌س.
کوک اخم کرد. _خب، سه‌شنبه‌س که باشه.
ات با یه حرکت مچ، خمیر رو انداخت کف دستش، و با جدیت گفت: +یعنی شبش پارتیه. رسمی‌ترین رویداد غیررسمی جزیره. نصف جمعیت قراره بریزن این‌جا. پس لطفاً، کمتر سوال بپرس و بیشتر کمک کن.
کوک پوزخند زد و چند قدم نزدیک‌تر رفت. _فقط یه مشکله کوچیک هست…
ات بالاخره سرشو بلند کرد و نگاهش کرد
_چی؟
کوک دستشو گذاشت رو شکمش.
_من دارم از گشنگی می‌میرم.
ات پلک زد، یه لحظه سکوت کرد. بعد بی‌هوا یکی از کوفته‌های آماده رو از روی سینی برداشت و قبل از اینکه کوک بتونه واکنشی نشون بده، گذاشت تو دهنش.
_بخور. و حالا دیگه شکایتی نباشه. دستاتو بشور، بیا کمک.
کوک با دهن پر، بهت‌زده نگاهش کرد.
_واقعاً؟ بدون اخطار؟ این توهین به حقوق انسانیه.
ات شونه بالا انداخت و همزمان یه کوفته دیگه رو آماده کرد.
+تو این جزیره حقوق کوفته از حقوق انسان مهم‌تره.
کوک لبخند زد، رفت سمت شیر آب.
_باشه، فقط قول بده یه روز در مورد این فلسفه‌ی عجیبت یه سخنرانی کامل داشته باشی.
ات همون‌طور که سرش پایین بود، گفت:
+فقط اگه قبلش همه کوفته‌ها رو گلوله نکنی.
کوک با لبخند سر تکون داد. بم، که دم در آشپزخونه نشسته بود، سرشو کج کرد و از دور، با حسرت به سینی کوفته‌ها نگاه می‌کرد.
دیدگاه ها (۱)

P5درست همان‌جا، میان خمیر کوفته و بوی سبزی تازه، چیزی نرم و ...

اسلاید بعد استایل ات برا تولدp6چند روز بعد از مهمونیدرِ اتاق...

ادامهp3داخل رستوران، همه‌چی آروم بود. چند تا میز رو که مشتری...

p3 هوا از قبل هم خنک‌تر شده بود. صدای موج‌ها توی تاریکی، یکن...

black flower(p,237)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط