Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_105
_نهه منظورم صبحونته
_مگه من گفتم منظور دیگه ای داری؟
وای حاجی اینو چطوری جمعش کنم؟؟؟؟
رنگم قرمز شده بودو حرفی نداشتم
دوباره زد زیر خنده و شروع کرد یه خوردن صبحانه
داشتم با ارامش میخوردم که گفت
_امروز چهارشنبس یه جلسه مهم دارم نمیتونم کمکت کنم وسایلو جمع کنی چند دست لباس برام کنار بزار همراه وسایل شخصی مثل شونه و مسواک....و.. حوله نمیخواد اونجا هست
_باشه پس همچیو اماده میکنم تا بیای
_ ظهرم شرکت میمونم برات پیتزا سفارش میدم
_باشه مرسی
_خواهش میکنم
اینو گفتو با خدافظی از در خارج شد
زودی ادامه صبحانمو خوردمو ظرفا رو توی ظرف شویی انداختم
دستکشامو دست کردمو همرو شستم
تند تند سمت اتاقم رفتم
لباس به اندازه یه هفته برداشتم
کیف کوچیکی برداشتم و
وسایل اریشیم رو ریختم داخلش
همرو توی چمدونی چپوندمو سمت اتاق جونگکوک رفتم
چمدونی برداشتم همه چیزایی که فکر کردم لازمه ریختم توشو درشو بستم
هوف
خسته و کوفته سمت اتاق خودم رفتم
گوشیو برداشتم و یکم توش گشت زدم
با صدای نوتیف ازطرف وونا واردش شدم
صفحه چت وونا و لیلی:
_سلام چطوری لیلی.. کجایی؟
_سلام خوبم تو چطوری.. خونه
_خوبم مرسی.. میری مهمونی؟
_اره تو از کجا میدونی؟
_ناسلامتی خانواده یونگی و خانواده جونگکوک رفیق های خانوادگی چند سالن و مثل فامیلن!
یونگی قراره بیاد احتمالا منم بیام
_عالیه پس... اینجوری میتونم اون مهمونی کسل کننده رو تحمل کنم
_وای اینطوری نگو! میگن خیلی خفنه! راستی..
_بگو
_با جیوو درباره یونگی صحبت کردم اول یکم عصبانی شد ولی بعدش اروم شدو چیزی بهم نگفت
_جدی؟ عالیه که!
_اره خیلی
بعد کمی صحبت کردن بیخیال پیام بازی شدم
و گوشیو گوشه ای پرت کرد مو سمت میز مطالعه رفتم.
یکم درس خوندم.. وسایل مطالعه و کتابام رو هم جمع جور کردم
دیگه کم کم داشتم از گرسنگی پس میوفتادم
برای همین شماره جونگکوک رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد
150 لایک
#part_105
_نهه منظورم صبحونته
_مگه من گفتم منظور دیگه ای داری؟
وای حاجی اینو چطوری جمعش کنم؟؟؟؟
رنگم قرمز شده بودو حرفی نداشتم
دوباره زد زیر خنده و شروع کرد یه خوردن صبحانه
داشتم با ارامش میخوردم که گفت
_امروز چهارشنبس یه جلسه مهم دارم نمیتونم کمکت کنم وسایلو جمع کنی چند دست لباس برام کنار بزار همراه وسایل شخصی مثل شونه و مسواک....و.. حوله نمیخواد اونجا هست
_باشه پس همچیو اماده میکنم تا بیای
_ ظهرم شرکت میمونم برات پیتزا سفارش میدم
_باشه مرسی
_خواهش میکنم
اینو گفتو با خدافظی از در خارج شد
زودی ادامه صبحانمو خوردمو ظرفا رو توی ظرف شویی انداختم
دستکشامو دست کردمو همرو شستم
تند تند سمت اتاقم رفتم
لباس به اندازه یه هفته برداشتم
کیف کوچیکی برداشتم و
وسایل اریشیم رو ریختم داخلش
همرو توی چمدونی چپوندمو سمت اتاق جونگکوک رفتم
چمدونی برداشتم همه چیزایی که فکر کردم لازمه ریختم توشو درشو بستم
هوف
خسته و کوفته سمت اتاق خودم رفتم
گوشیو برداشتم و یکم توش گشت زدم
با صدای نوتیف ازطرف وونا واردش شدم
صفحه چت وونا و لیلی:
_سلام چطوری لیلی.. کجایی؟
_سلام خوبم تو چطوری.. خونه
_خوبم مرسی.. میری مهمونی؟
_اره تو از کجا میدونی؟
_ناسلامتی خانواده یونگی و خانواده جونگکوک رفیق های خانوادگی چند سالن و مثل فامیلن!
یونگی قراره بیاد احتمالا منم بیام
_عالیه پس... اینجوری میتونم اون مهمونی کسل کننده رو تحمل کنم
_وای اینطوری نگو! میگن خیلی خفنه! راستی..
_بگو
_با جیوو درباره یونگی صحبت کردم اول یکم عصبانی شد ولی بعدش اروم شدو چیزی بهم نگفت
_جدی؟ عالیه که!
_اره خیلی
بعد کمی صحبت کردن بیخیال پیام بازی شدم
و گوشیو گوشه ای پرت کرد مو سمت میز مطالعه رفتم.
یکم درس خوندم.. وسایل مطالعه و کتابام رو هم جمع جور کردم
دیگه کم کم داشتم از گرسنگی پس میوفتادم
برای همین شماره جونگکوک رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد
150 لایک
- ۱۸.۵k
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط