صلوات...!🤐🗿
#رمان_مافیایی
"آرون"
سوفیا_چی شده...!؟
چتونه چرا کلتون و عین گاو انداختن اومدین داخل!؟!؟!؟!(عصبی...)
گمشین بیرون...
_بسه دیگه بسه بسه بسه...!!!!!
سوفیا توروخدا جون هرکی دوس داری بس کن باشه!؟(بغض)
به چشماش نگاه کردم...
انگار انتظار همین رفتاری رو نداشت...
نباید هم داشته باشه...
هر بار عصبی می شد باهاش با شوخی برخورد می کردم...
_بخدا خسته شدم دیگه...
بسمه...
این همه تلاشم و کردم که یکم...
حتی شده اندازه سر انگشت باهام خوب بشی...
ولی هر بار هر یک قدمی که برمیدارم تو صد قدم میره عقب تر...!!
به خدا دیگه بسه...(بغض...این وسط مسطا یه چند تا قطره اشک در رفت...)
اون چندتا قطره اشک و پاک کردم و...
مثل همیشه...
نقاب یه آدم که همیشه می خنده رو روی صورتم زدم...
یه لبخند...
که حتی دیگه خودمم نمی تونم تشخیص بدم واقعیه یا الکی...
_بیخیال...
من میرم بیرون...(صداش یکم گرفته)
برگشتم و در و باز کردم و رفتم بیرون...
به انتهایی راه رو که رسیدم...
دیدمشون...
این چهارتا...
شدن بلای جون ما...
کیان و کیارش و کیوان و کیاوش اشکی...!!!!!
با رتبه ی سر لشکر...
اومدم از کنارشون رد بشم که...
کیان_ببخشید آقا...
یه سوالی داشتم..
اروم بدون این که چیزی بروز بدم برگشتم سمتش...
_بلع بفرمایید...؟
کیارش_ما پلیسیم و روی یه پرونده کار میکنیم...
دنبال یه نفر میگردیم...
اسمش ندا اَشکی هست...
اینم عکسش...
به عکس نگاه کردم...
ارع...
خودشه...
نداست...
کیوان_می خواستیم بدونیم که اینجا ها ندیدینش...
به چشمای کیاوش نگاه کردم...
شک کرده...
به چی...!؟
داره به جیبم نگاه می کنه...
سرم و بردم یکم پایین و به جیبم نگاه کردم...
دستمال گردن سوفیا...
اروم سرم و آوردم بالا و به بالا نگاه کردم...
چشمام و هم بستم...یه نیشخند هم زدم...
_لنتی...(زیر لب...)
و سرم و سریع آوردم پایین و دوییدم...
کیاوش_وایسااااااااا...(بلند...)
خدا لعنتتون کنه...
دارن از پشت سرم میان...
#رمان_مافیایی
"آرون"
سوفیا_چی شده...!؟
چتونه چرا کلتون و عین گاو انداختن اومدین داخل!؟!؟!؟!(عصبی...)
گمشین بیرون...
_بسه دیگه بسه بسه بسه...!!!!!
سوفیا توروخدا جون هرکی دوس داری بس کن باشه!؟(بغض)
به چشماش نگاه کردم...
انگار انتظار همین رفتاری رو نداشت...
نباید هم داشته باشه...
هر بار عصبی می شد باهاش با شوخی برخورد می کردم...
_بخدا خسته شدم دیگه...
بسمه...
این همه تلاشم و کردم که یکم...
حتی شده اندازه سر انگشت باهام خوب بشی...
ولی هر بار هر یک قدمی که برمیدارم تو صد قدم میره عقب تر...!!
به خدا دیگه بسه...(بغض...این وسط مسطا یه چند تا قطره اشک در رفت...)
اون چندتا قطره اشک و پاک کردم و...
مثل همیشه...
نقاب یه آدم که همیشه می خنده رو روی صورتم زدم...
یه لبخند...
که حتی دیگه خودمم نمی تونم تشخیص بدم واقعیه یا الکی...
_بیخیال...
من میرم بیرون...(صداش یکم گرفته)
برگشتم و در و باز کردم و رفتم بیرون...
به انتهایی راه رو که رسیدم...
دیدمشون...
این چهارتا...
شدن بلای جون ما...
کیان و کیارش و کیوان و کیاوش اشکی...!!!!!
با رتبه ی سر لشکر...
اومدم از کنارشون رد بشم که...
کیان_ببخشید آقا...
یه سوالی داشتم..
اروم بدون این که چیزی بروز بدم برگشتم سمتش...
_بلع بفرمایید...؟
کیارش_ما پلیسیم و روی یه پرونده کار میکنیم...
دنبال یه نفر میگردیم...
اسمش ندا اَشکی هست...
اینم عکسش...
به عکس نگاه کردم...
ارع...
خودشه...
نداست...
کیوان_می خواستیم بدونیم که اینجا ها ندیدینش...
به چشمای کیاوش نگاه کردم...
شک کرده...
به چی...!؟
داره به جیبم نگاه می کنه...
سرم و بردم یکم پایین و به جیبم نگاه کردم...
دستمال گردن سوفیا...
اروم سرم و آوردم بالا و به بالا نگاه کردم...
چشمام و هم بستم...یه نیشخند هم زدم...
_لنتی...(زیر لب...)
و سرم و سریع آوردم پایین و دوییدم...
کیاوش_وایسااااااااا...(بلند...)
خدا لعنتتون کنه...
دارن از پشت سرم میان...
- ۳.۱k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط