این هم سه پارت برای امروز
این هم سه پارت برای امروز👀☝🏻
برای امروز بسه👁️👄👁️
ولی فکر کن سوفیا چقدر ندا رو خوب میشناسه که میگه یه چیزی تغییر کرده🤌🏻
هعی از زندگی...
#رمان_مافیایی
#اسباب_بازی_من
"ندا"
بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون تقریبا یه نیم ساعتی تنها بودم..
کم کم دیگه داشت حوصلم سر میرفت برای همین از روی تخت بلند شدم که یک لحظه نزدیک بود مثل گوجه بیوفتم زمین..-
از پنجره ی اتاق به نمای بیرون نگاه کردم...
از همینجا هم میشد برج خلیفه رو دید..
کل شهر چراغونی بود..
به اتفاق های امشب فکر کردم..
برای بار هزارم و برای بار هزارم از خودم هزارتا سوال پرسیدم..
اینکه دقیقا چه بلایی سر سوفیا توی اون یک ماهی که پیش ارون بود اومده..
و یا سوال مهم تر...
چه بلایی داشت سر خودم میومد؟
به شکل عجیب و مسخره آیی از وقتی که به هوش اومدم دیگه اون حس ترس و سر درگمیی رو که قبلاً داشتم ندارم...
نمیگم کاملا از بین رفته..نه..
کم تر شده..اونم خیلی زیاد..
یه حس امنیت و آرامش خاصی دارم..
سوال بعدی ایی که برام هست اینه که..
دلبر کیه؟
دلارام کیه؟
اون خواب چی بود که دیدم؟
و و و و و..
فضای اتاق دیگه داشت برام خفه کننده میشد..
از اتاق رفتن بیرون که یهو یک نفر پرید بغلم..
_وای!!!دختر سکته کردم!!!!
سوفیا_دهتت و ببیند!!!من باید این و بگم!!!میدونی وقتی اون جوری افتاده روی زمین چه حالی شدم؟؟؟؟
_باشه حالا...میبینی که حالم خوبه...
سوفیا عقب و یه نگاه بهم کرد...
سوفیا_یه چیزی عوض شده..
_مثلا؟
سوفیا_نمیدونم...
فقط چشماش و ریز کرد و یکم دیگه بهم نگاه کرد..
بعدش هم دستم و کشید و برد توی حیاط بیمارستان..
توی حیاط..
ناتاشا و آنا روی یه نیمکت نشسته بودن..
ناتاشا_خوبه گفتم مراقبت باشی...
خندیدم و به آنا که نزدیک بود بزنه زیر گریه نگاه کردم..
_بخدا حالم خوبه!!!!
آنا بخاطر واکنشم خندید که ما هم خندیدیم..
برای امروز بسه👁️👄👁️
ولی فکر کن سوفیا چقدر ندا رو خوب میشناسه که میگه یه چیزی تغییر کرده🤌🏻
هعی از زندگی...
#رمان_مافیایی
#اسباب_بازی_من
"ندا"
بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون تقریبا یه نیم ساعتی تنها بودم..
کم کم دیگه داشت حوصلم سر میرفت برای همین از روی تخت بلند شدم که یک لحظه نزدیک بود مثل گوجه بیوفتم زمین..-
از پنجره ی اتاق به نمای بیرون نگاه کردم...
از همینجا هم میشد برج خلیفه رو دید..
کل شهر چراغونی بود..
به اتفاق های امشب فکر کردم..
برای بار هزارم و برای بار هزارم از خودم هزارتا سوال پرسیدم..
اینکه دقیقا چه بلایی سر سوفیا توی اون یک ماهی که پیش ارون بود اومده..
و یا سوال مهم تر...
چه بلایی داشت سر خودم میومد؟
به شکل عجیب و مسخره آیی از وقتی که به هوش اومدم دیگه اون حس ترس و سر درگمیی رو که قبلاً داشتم ندارم...
نمیگم کاملا از بین رفته..نه..
کم تر شده..اونم خیلی زیاد..
یه حس امنیت و آرامش خاصی دارم..
سوال بعدی ایی که برام هست اینه که..
دلبر کیه؟
دلارام کیه؟
اون خواب چی بود که دیدم؟
و و و و و..
فضای اتاق دیگه داشت برام خفه کننده میشد..
از اتاق رفتن بیرون که یهو یک نفر پرید بغلم..
_وای!!!دختر سکته کردم!!!!
سوفیا_دهتت و ببیند!!!من باید این و بگم!!!میدونی وقتی اون جوری افتاده روی زمین چه حالی شدم؟؟؟؟
_باشه حالا...میبینی که حالم خوبه...
سوفیا عقب و یه نگاه بهم کرد...
سوفیا_یه چیزی عوض شده..
_مثلا؟
سوفیا_نمیدونم...
فقط چشماش و ریز کرد و یکم دیگه بهم نگاه کرد..
بعدش هم دستم و کشید و برد توی حیاط بیمارستان..
توی حیاط..
ناتاشا و آنا روی یه نیمکت نشسته بودن..
ناتاشا_خوبه گفتم مراقبت باشی...
خندیدم و به آنا که نزدیک بود بزنه زیر گریه نگاه کردم..
_بخدا حالم خوبه!!!!
آنا بخاطر واکنشم خندید که ما هم خندیدیم..
- ۲.۵k
- ۰۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط