p9

ات پشت میز بزرگ شیشه‌ای دفترش نشسته بود. نور آفتاب مستقیم از پنجره می‌ریخت روی تبلت و کاغذهای روی میز، ولی خودش بی‌تفاوت با خودکار توی دستش بازی می‌کرد. در بسته نشد که هیچ، حتی تقه‌ای هم نخورد. مرد وارد شد. پدرش. همون مردی که جلوی بقیه همیشه نقش پدر مهربون رو خوب بازی می‌کرد.
ات سرشو بلند نکرد، حتی نیم‌خیز هم نشد. فقط با صدای سردی گفت:
*چی می‌خوای؟
پدرش بی‌هیچ حرفی روی مبل چرمی نشست. نگاه سنگینی بهش انداخت و بعد لب‌هاشو محکم روی هم فشار داد:
*کنجکاوم بدونم دنبال چی هستی…
ات آروم خودکارو گذاشت روی میز. بالاخره سرشو بلند کرد. یه لبخند بی‌روح روی لبش نشست:
+کنجکاوی همیشه عاقبت خوبی نداره. مخصوصاً وقتی جوابش هیچ ربطی بهت نداره.
رگ گردن مرد کمی ورم کرد. اخماش عمیق‌تر شد. با حرص از جاش بلند شد، چند قدم برداشت و کنار صندلی ات وایستاد. صداشو پایین آورد، اما خشونتش بیشتر شد:
*تمومش کن. این بازی‌ای که راه انداختی… این نقشه‌ای که توی کله‌ته. پول رو بگیر، برو. از پیش ما گم شو.
ات سرشو کج کرد، انگار اون‌قدر جدی نبود که بخواد از حرفاش بلرزه. فقط نیش‌خند زد، تکیه داد به صندلی و گفت:
+به وقتش اونم میشه. ولی فعلاً… دوست دارم خانواده‌ی "عزیزمو" بهتر بشناسم.
مکث کرد، چشماش تیز شد، مستقیم توی نگاه پدرش خیره شد:
+تو هیچ‌وقت حق انتخاب اینکه من بمونم یا برم رو نداری… پدر عزیزم.
بعد بی‌اعتنا خودکار رو دوباره برداشت، نگاهشو برگردوند سمت تبلت و با لحنی محکم ادامه داد:
+حالام از دفتر من برو بیرون. چون باید برسم به کارایی که توی این پانزده سال حتی جرأت نزدیک شدن بهشونو نداشتی.
سکوت. نفسای سنگین پدرش تا چند ثانیه تو اتاق پیچید. بعد با خشمی که سعی می‌کرد پنهونش کنه، پالتوشو مرتب کرد و درو محکم پشت سرش بست.
ات موند. همون‌طور با لبخند تلخ، اما نگاهش یخ زده روی صفحه‌ی خالی تبلت.
اون صمیمیت پدر دختری پیش بقیه همش ی دروغ محض بود نفرتی که ات از پدرش داشت به خاطر اینکه دختر خودش رو 15سال برده دشمنش کرد برای بهتر شدن جایگاه خودش تو کشورش و نفرتی که پدر ات از ات داشت به خاطر سگ جون بودن ات قدرتی که بدون اییکه کسی بفهمه جمع کرده بود و هر کاری میکرد نکیتونست از دختر خودش جلو بزنه
این دو نفرت میتونست ی دنیارو به اتیش بکشه ولی باز هم در اخر برنده ات بود...
دیدگاه ها (۰)

ادامه p9ات بعد از رفتن پدرش یه دقیقه هم توی دفتر نموند. کلید...

p10ات بعد از اون مکالمه سنگین با پدر، به پارتی میره، اما اون...

p8کوک تازه از صبحونه بیرون اومده بود. تی‌شرت مشکی ساده پوشید...

p7کوک با موهای آشفته، یه تیشرت گشاد و شلوار ورزشی از تخت پری...

دوست پسر دمدمی مزاج

#رُز_زخمی_منPart. 61صبح زود بود. آفتاب هنوز کامل بالا نیامده...

پارت ۷ات داشت تمیز کاری میکرد که یکی از قوانین براش عجیب بود...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط