p
p8
کوک تازه از صبحونه بیرون اومده بود. تیشرت مشکی ساده پوشیده بود با یه شلوار جین تیره، موهاشو مرتب کرده بود، بوی عطر ملایمی هم میومد. قرار بود قبل پروژه یه سر بره کافیشاپ هتل، همینطور که به موبایلش نگاه میکرد داشت مسیر رو چک میکرد.
قدمهاش کند شد. چون درست وسط لابی، ات رو دید. همون زن آرومی که هر جا میرفت انگار همه اطرافش منظمتر میشدن. پشت میز ایستاده بود، با چندتا کارمندش حرف میزد و دستهاشو موقع توضیح تکون میداد. صدای پاشنه کفشهاش وقتی به سمتشون برگشت، باعث شد کارمندها سریعتر سر تکون بدن.
کوک ناخودآگاه لبخند زد. چند لحظه مردد موند، بعد سمتش رفت.
_سلامی مجدد.
ات برگت ی نگاه خشک انداخت ولی با دیدن کوک چشم هاش نرم تر شد و با لخند همیشگی گفت:
سلامی مجدد جناب جونگ کوک صبحونه خوب بود.؟
کوک تک سرفه ای کرد و گفت:
_عالی بود سلیقتون برای صبحونه بی نظیره...
ات تک خنده ای کرد و تشکر کرد.
کوک نگاهض کرد و با حالت کنجکاو پرسید:
_واقعا برام سواله ایننجا چیکار میکنی.
ات یه نگاه کوتاه به ساعت مچی نقرهایش انداخت، بعد چشماش رو به کوک دوخت. لبخند محوی زد:
خب… اگه دوست داری، همین الان با یه قهوه بهت بگم.
کوک چند ثانیه فقط نگاهش کرد. دستشو توی موهاش کشید و خندهی کوتاهی زد.
_قرار بود خودم هم برم کافیشاپ. پس… چرا که نه.
همراهش رفت. کافیشاپ نیمهخلوت بود، چند نفر گوشه و کنار نشسته بودن. ات خیلی راحت نشست روی صندلی چرمی، کیف کوچیکش رو گذاشت کنار و همون اول یه اسپرسو سفارش داد. کوک بعد از مکثی گفت آیس آمریکانو.
وقتی لیوانها اومد، کوک قاشق کوچیک رو توی یخ لیوانش تکون میداد و حواسش بیشتر به ات بود تا به قهوه. ات بدون عجله، جرعهی اول اسپرسوش رو خورد. بعد همونطور که لیوان رو روی میز میذاشت، با صدای آروم گفت:
من مدیرعامل این هتلم.
کوک قاشق از دستش افتاد توی لیوان و صدای تق کوچیکی داد. لحظهای خشکش زد، بعد یه لبخند از روی تعجب نشست گوشه لبهاش.
_مدیرعامل…؟ جدی؟! (خندهی کوتاه) خب راستش اصلاً فکرشو نمیکردم. ولی… (با نگاه دقیقتر) خیلی بهت میاد.
ات فقط شونهای بالا انداخت، چشمهاشو روی قهوه دوخت. سکوتی کوتاه بینشون بود. کوک انگار هنوز دنبال حرف برای شکستن سکوت میگشت، دستهاشو روی میز گذاشت، کمی به جلو خم شد:
_یعنی دانشگاه نمیری؟
ات سرشو کمی کج کرد، نگاهی جدی اما ساده انداخت.
ادامش در کامنتا
کوک تازه از صبحونه بیرون اومده بود. تیشرت مشکی ساده پوشیده بود با یه شلوار جین تیره، موهاشو مرتب کرده بود، بوی عطر ملایمی هم میومد. قرار بود قبل پروژه یه سر بره کافیشاپ هتل، همینطور که به موبایلش نگاه میکرد داشت مسیر رو چک میکرد.
قدمهاش کند شد. چون درست وسط لابی، ات رو دید. همون زن آرومی که هر جا میرفت انگار همه اطرافش منظمتر میشدن. پشت میز ایستاده بود، با چندتا کارمندش حرف میزد و دستهاشو موقع توضیح تکون میداد. صدای پاشنه کفشهاش وقتی به سمتشون برگشت، باعث شد کارمندها سریعتر سر تکون بدن.
کوک ناخودآگاه لبخند زد. چند لحظه مردد موند، بعد سمتش رفت.
_سلامی مجدد.
ات برگت ی نگاه خشک انداخت ولی با دیدن کوک چشم هاش نرم تر شد و با لخند همیشگی گفت:
سلامی مجدد جناب جونگ کوک صبحونه خوب بود.؟
کوک تک سرفه ای کرد و گفت:
_عالی بود سلیقتون برای صبحونه بی نظیره...
ات تک خنده ای کرد و تشکر کرد.
کوک نگاهض کرد و با حالت کنجکاو پرسید:
_واقعا برام سواله ایننجا چیکار میکنی.
ات یه نگاه کوتاه به ساعت مچی نقرهایش انداخت، بعد چشماش رو به کوک دوخت. لبخند محوی زد:
خب… اگه دوست داری، همین الان با یه قهوه بهت بگم.
کوک چند ثانیه فقط نگاهش کرد. دستشو توی موهاش کشید و خندهی کوتاهی زد.
_قرار بود خودم هم برم کافیشاپ. پس… چرا که نه.
همراهش رفت. کافیشاپ نیمهخلوت بود، چند نفر گوشه و کنار نشسته بودن. ات خیلی راحت نشست روی صندلی چرمی، کیف کوچیکش رو گذاشت کنار و همون اول یه اسپرسو سفارش داد. کوک بعد از مکثی گفت آیس آمریکانو.
وقتی لیوانها اومد، کوک قاشق کوچیک رو توی یخ لیوانش تکون میداد و حواسش بیشتر به ات بود تا به قهوه. ات بدون عجله، جرعهی اول اسپرسوش رو خورد. بعد همونطور که لیوان رو روی میز میذاشت، با صدای آروم گفت:
من مدیرعامل این هتلم.
کوک قاشق از دستش افتاد توی لیوان و صدای تق کوچیکی داد. لحظهای خشکش زد، بعد یه لبخند از روی تعجب نشست گوشه لبهاش.
_مدیرعامل…؟ جدی؟! (خندهی کوتاه) خب راستش اصلاً فکرشو نمیکردم. ولی… (با نگاه دقیقتر) خیلی بهت میاد.
ات فقط شونهای بالا انداخت، چشمهاشو روی قهوه دوخت. سکوتی کوتاه بینشون بود. کوک انگار هنوز دنبال حرف برای شکستن سکوت میگشت، دستهاشو روی میز گذاشت، کمی به جلو خم شد:
_یعنی دانشگاه نمیری؟
ات سرشو کمی کج کرد، نگاهی جدی اما ساده انداخت.
ادامش در کامنتا
- ۱.۹k
- ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط