p10
ات بعد از اون مکالمه سنگین با پدر، به پارتی میره، اما اونجا هم نمیتونه آرامش پیدا کنه. نه رقص، نه موسیقی، نه جمعیت، هیچکدوم جواب نمیده. وقتی بیرون میاد، به جای اینکه مستقیم بره عمارت، تصمیم میگیره چند دقیقه توی پارک بشینه. شب خنکه، چراغهای پارک روشنن و صدای خنده و گپ آدمها از دور میاد.
روی نیمکت نشسته بود. نفس عمیقی کشیدو به اسمون نگاه کرد که همون لحضه صدای اشنای شنید سرشو اورد پایین که چشمش به یه جمع کوچیک افتاد. چند نفر روی چمن نشسته بودن، بطریها و لیوانهای نصفه جلوی پاشون، صدای خندههاشون بلند میشد. و اون صدای اشنا مطعلق به کوک بود. راحت نشسته بود، پشتش کمی خم شده، بطری آبجو دستش، و با یه چیزی که یکی از بچهها گفته بود زد زیر خنده. اون خنده همیشگی، بیقید و بند.
ات بیصدا نگاه میکرد. انگار تصویر جلوی چشماش توی یه قاب مونده بود. دلی که پر از خشم و سنگینی بود، برای لحظهای سبک شد… ولی بعد دوباره همون سنگینی برگشت.
زیر لب، خیلی آروم، فقط برای خودش زمزمه کرد:
«اگه زندگی واقعیمو بفهمی، بازم اون برق توی چشمات وقتی نگام میکنی میمونه؟»
و هیچوقت نزدیک نرفت. فقط بلند شد، دستاشو توی جیب گذاشت و توی تاریکی پارک از کنارشون گذشت. هیچکسی حتی نفهمید اونجا بوده.
ات بعد از اون مکالمه سنگین با پدر، به پارتی میره، اما اونجا هم نمیتونه آرامش پیدا کنه. نه رقص، نه موسیقی، نه جمعیت، هیچکدوم جواب نمیده. وقتی بیرون میاد، به جای اینکه مستقیم بره عمارت، تصمیم میگیره چند دقیقه توی پارک بشینه. شب خنکه، چراغهای پارک روشنن و صدای خنده و گپ آدمها از دور میاد.
روی نیمکت نشسته بود. نفس عمیقی کشیدو به اسمون نگاه کرد که همون لحضه صدای اشنای شنید سرشو اورد پایین که چشمش به یه جمع کوچیک افتاد. چند نفر روی چمن نشسته بودن، بطریها و لیوانهای نصفه جلوی پاشون، صدای خندههاشون بلند میشد. و اون صدای اشنا مطعلق به کوک بود. راحت نشسته بود، پشتش کمی خم شده، بطری آبجو دستش، و با یه چیزی که یکی از بچهها گفته بود زد زیر خنده. اون خنده همیشگی، بیقید و بند.
ات بیصدا نگاه میکرد. انگار تصویر جلوی چشماش توی یه قاب مونده بود. دلی که پر از خشم و سنگینی بود، برای لحظهای سبک شد… ولی بعد دوباره همون سنگینی برگشت.
زیر لب، خیلی آروم، فقط برای خودش زمزمه کرد:
«اگه زندگی واقعیمو بفهمی، بازم اون برق توی چشمات وقتی نگام میکنی میمونه؟»
و هیچوقت نزدیک نرفت. فقط بلند شد، دستاشو توی جیب گذاشت و توی تاریکی پارک از کنارشون گذشت. هیچکسی حتی نفهمید اونجا بوده.
- ۲.۳k
- ۰۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط