p
p7
کوک با موهای آشفته، یه تیشرت گشاد و شلوار ورزشی از تخت پرید پایین. ساعت رو نگاه کرد و با هولهول بهونه:
_لعنتی… دیرم شد!
دست و پا گمکرده داره دنبال کارت اتاق و کفشاش میگشت که یهو تقهی کوتاهی به در خورد. اخم کرد، درو کشید باز کرد و خشکش زد...
ات بود. همونطور مرتب و بینقص، کت و شلوار تیره، موها جمع شده پشت گوشش، یه جعبه شیک توی دست.
+صبح بخیر، جناب جونگ کوک.
کوک لحظهای حتی فراموش کرد داره نفس میکشه. ات جعبه رو دراز کرد سمتش:
+پدربزرگم دیشب یادش رفت اینو بده بهتون.
کوک گیج جعبه رو گرفت. هنوز کلمهای پیدا نکرده بود که ات یه نگاه کوتاه از بالا تا پایین به ظاهر آشفتهش انداخت، لبخند محوی زد:
+فکر کنم داری برای صبحونه عجله میکنی… تایمش رو به تموم شدنه
کوک با صدایی که معلوم بود هنوز نصفهخواب و غافلگیر بود، فقط گفت:
_آ… آره…
ات کمی سرشو خم کرد، همونطور آروم:
+برو به سر و وضعت برس. میگم برات صبحونه بیارن بالا.
کوک نفس عمیقی کشید، سعی کرد لبخند بزنه.
_ممنون… خیلی ممنون.
ات دستشو گذاشت روی جیب کت، انگار یاد چیزی افتاده باشه. موقع رفتن برگشت، با لحنی بیقید گفت:
+ساندویچ بِکِن با تخممرغ، دوست داری؟
چشمهای کوک بیشتر از قبل باز شد. یه بلهی کوتاه از دهنش پرید بیرون.
ات بدون اینکه منتظر جواب بیشتری باشه، سرشو تکون داد و راه افتاد سمت آسانسور. همون موقع گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن به زبون فرانسوی.
کوک همونطور دم در ایستاده بود، با جعبه کادو تو دستش، و نگاهش ناخودآگاه دنبال قامت ات که دور میشد، قفل کرده بود.
کوک با موهای آشفته، یه تیشرت گشاد و شلوار ورزشی از تخت پرید پایین. ساعت رو نگاه کرد و با هولهول بهونه:
_لعنتی… دیرم شد!
دست و پا گمکرده داره دنبال کارت اتاق و کفشاش میگشت که یهو تقهی کوتاهی به در خورد. اخم کرد، درو کشید باز کرد و خشکش زد...
ات بود. همونطور مرتب و بینقص، کت و شلوار تیره، موها جمع شده پشت گوشش، یه جعبه شیک توی دست.
+صبح بخیر، جناب جونگ کوک.
کوک لحظهای حتی فراموش کرد داره نفس میکشه. ات جعبه رو دراز کرد سمتش:
+پدربزرگم دیشب یادش رفت اینو بده بهتون.
کوک گیج جعبه رو گرفت. هنوز کلمهای پیدا نکرده بود که ات یه نگاه کوتاه از بالا تا پایین به ظاهر آشفتهش انداخت، لبخند محوی زد:
+فکر کنم داری برای صبحونه عجله میکنی… تایمش رو به تموم شدنه
کوک با صدایی که معلوم بود هنوز نصفهخواب و غافلگیر بود، فقط گفت:
_آ… آره…
ات کمی سرشو خم کرد، همونطور آروم:
+برو به سر و وضعت برس. میگم برات صبحونه بیارن بالا.
کوک نفس عمیقی کشید، سعی کرد لبخند بزنه.
_ممنون… خیلی ممنون.
ات دستشو گذاشت روی جیب کت، انگار یاد چیزی افتاده باشه. موقع رفتن برگشت، با لحنی بیقید گفت:
+ساندویچ بِکِن با تخممرغ، دوست داری؟
چشمهای کوک بیشتر از قبل باز شد. یه بلهی کوتاه از دهنش پرید بیرون.
ات بدون اینکه منتظر جواب بیشتری باشه، سرشو تکون داد و راه افتاد سمت آسانسور. همون موقع گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت کردن به زبون فرانسوی.
کوک همونطور دم در ایستاده بود، با جعبه کادو تو دستش، و نگاهش ناخودآگاه دنبال قامت ات که دور میشد، قفل کرده بود.
- ۲.۵k
- ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط