Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_28
_باشه باشه ولی نمیتونستی خودتو کنترل کنی حداقل بعد این جلسه عملیات رو انجام بدی؟؟
از لحن شیطون صداش خندم گرفت ولی قورتش دادم.
+بگو ببینم تو داری به چی فکر میکنی؟؟ خیلی منحر*فی! انگار دلت کتک میخاد!!
_هی هی اروم اروم رئیس جون باشه غل*ط کردم بابا ولی باید یه خاکی به سرمون بریزیم برای کب**ودیت اقای رئیس جون
+میگی چیکار کنیم!؟
_ چند لحظه صبر کن
از اتاق خارج شدو بعد از چند دقیقه برگشت
نمیدونم از کجا اورده بود.
ولی یه کرم تو دستش دیدم..
حتما از کارمندای زن گرفته دیگه.
اومد کنارمو تقریبا جای کب**ودیو پنهان کرد
پنهان که نه سفید کرد ؛
وقت جلسه بود به سمت میز رفتم
همه به احترامم بلند شدن سلامی دادمو شروع کردیم...
(یکساعت بعد)
داشتن یکی یکی میرفتن
فقط منو یونگی مونده بودیم
رو بهش گفتم "بیا اتاقم کارت دارم"
و به سمت اتاقم رفتم.
بعد از چند مین یونگی مثل گاو خودشو انداخت تو اتاقو درو بستو به سمتم اومد.
_بله رئیس جون؟
از کارش حرصی شدم ولی رفتم سر اصل مطلب
+امروز برنامه خاصی داری
_نه چطور؟؟
+میخواستم اگه نداری با منو دختره چیز... یعنی لیلی بیای بریم بیرون!
مادرم هرشب داره منو سر*ویس میکنه میگه نزار این دختره تنهایی بکشه.. نمیدونم چیکار کنم یونگی همه سعی دارن منو عذاب بدن
میدونم مادرم سعی داره ویکتوریا رو بیخیال بشم.
میدونم لیلی برای این عقد من کردن تا درگیر لیلی بشم درگیری های ذهنیم درباره لیلی باشه درگیر دختری که کل زندگیش حاشیه هست
اونا میخان من به مشکلات لیلی فکر کنم و ذهنم مشغول اون شه و ویکتوریا رو فراموش کنم وگرنه کلی دختر دیگه وجود داشت که برای من عقد کنن نه این دختره..
میخوان با چالشای زندگیم با لیلی کنار بیام و دردامو فراموش کنم ولی نمیتونم نمیشه مادرمو ناراحت کنم نمیتونم روی حرف بابا حرفی بزنم اونم بخاطر احترامی که بهشون دارم!
نفس عمیقی کشیدم
نگاه های یونگی رنگ نگرانی و ناراحتی گرفت کوه همدردی من بود
_داداش خوب میفهمم چی میگی میفهمم داری کلافه میشی که همه سعی دارن همه چیو عادی جلوه بدن
جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.. ولی نظرت چیه یکم خودمونو بیخیال نشون بدیم؟ نمیشهباطنی نمیشه
ولی بیا ظاهری هم که شده اینکارو کنیم... اینجوری هم به گفته مادرت عمل کردیم و هم داریم خودمون یه استفاده ای میکنیم!
برای این میگم خودمون چون میخوام بدونی تا ته این راه باهاتم.. نه فقط من.. همینطور تهیونگ باشه داداش؟
لبخندی زدم
+خیلی خوبی یونگی باشه.. بزار ببینیم چی میشه ته این بازی دیوونه کننده!
75 لایک
#part_28
_باشه باشه ولی نمیتونستی خودتو کنترل کنی حداقل بعد این جلسه عملیات رو انجام بدی؟؟
از لحن شیطون صداش خندم گرفت ولی قورتش دادم.
+بگو ببینم تو داری به چی فکر میکنی؟؟ خیلی منحر*فی! انگار دلت کتک میخاد!!
_هی هی اروم اروم رئیس جون باشه غل*ط کردم بابا ولی باید یه خاکی به سرمون بریزیم برای کب**ودیت اقای رئیس جون
+میگی چیکار کنیم!؟
_ چند لحظه صبر کن
از اتاق خارج شدو بعد از چند دقیقه برگشت
نمیدونم از کجا اورده بود.
ولی یه کرم تو دستش دیدم..
حتما از کارمندای زن گرفته دیگه.
اومد کنارمو تقریبا جای کب**ودیو پنهان کرد
پنهان که نه سفید کرد ؛
وقت جلسه بود به سمت میز رفتم
همه به احترامم بلند شدن سلامی دادمو شروع کردیم...
(یکساعت بعد)
داشتن یکی یکی میرفتن
فقط منو یونگی مونده بودیم
رو بهش گفتم "بیا اتاقم کارت دارم"
و به سمت اتاقم رفتم.
بعد از چند مین یونگی مثل گاو خودشو انداخت تو اتاقو درو بستو به سمتم اومد.
_بله رئیس جون؟
از کارش حرصی شدم ولی رفتم سر اصل مطلب
+امروز برنامه خاصی داری
_نه چطور؟؟
+میخواستم اگه نداری با منو دختره چیز... یعنی لیلی بیای بریم بیرون!
مادرم هرشب داره منو سر*ویس میکنه میگه نزار این دختره تنهایی بکشه.. نمیدونم چیکار کنم یونگی همه سعی دارن منو عذاب بدن
میدونم مادرم سعی داره ویکتوریا رو بیخیال بشم.
میدونم لیلی برای این عقد من کردن تا درگیر لیلی بشم درگیری های ذهنیم درباره لیلی باشه درگیر دختری که کل زندگیش حاشیه هست
اونا میخان من به مشکلات لیلی فکر کنم و ذهنم مشغول اون شه و ویکتوریا رو فراموش کنم وگرنه کلی دختر دیگه وجود داشت که برای من عقد کنن نه این دختره..
میخوان با چالشای زندگیم با لیلی کنار بیام و دردامو فراموش کنم ولی نمیتونم نمیشه مادرمو ناراحت کنم نمیتونم روی حرف بابا حرفی بزنم اونم بخاطر احترامی که بهشون دارم!
نفس عمیقی کشیدم
نگاه های یونگی رنگ نگرانی و ناراحتی گرفت کوه همدردی من بود
_داداش خوب میفهمم چی میگی میفهمم داری کلافه میشی که همه سعی دارن همه چیو عادی جلوه بدن
جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.. ولی نظرت چیه یکم خودمونو بیخیال نشون بدیم؟ نمیشهباطنی نمیشه
ولی بیا ظاهری هم که شده اینکارو کنیم... اینجوری هم به گفته مادرت عمل کردیم و هم داریم خودمون یه استفاده ای میکنیم!
برای این میگم خودمون چون میخوام بدونی تا ته این راه باهاتم.. نه فقط من.. همینطور تهیونگ باشه داداش؟
لبخندی زدم
+خیلی خوبی یونگی باشه.. بزار ببینیم چی میشه ته این بازی دیوونه کننده!
75 لایک
- ۱۶.۱k
- ۲۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط