#Gentlemans_husband
#part_12
به سمت اتاقم رفتم روی تخت ولو شدم.
داشتم به علاقه ای که به ویکتوریا داشتم فکر میکردم
حدود چند روز پیش رفیقم، یونگی فهمید که دوست دخترم،ویکتوریا یه دختر خیا.نت کار هست و منی که واقعا دوسش دارم رو فقط برای پولم میخواد!
یونگی از اونجایی اینارو میفهمه که از طریق چند نفر از دوستاش ویکتوریا رو مجبور میکنه همه چیو به خواست خودش اعتراف کنه..
حتی از قرص استفاده میکرد که بار*دار نشه.. بعد فهمیدن این موضوع، حس مزخرفی گرفتم و جداشدن رو صلاح دونستم.
داشتم میگشتم تا ببینم کجای این مسیرو کج رفتم که حالا دارم اینطوری تاوانشو پس میدم!
میون این افکار داغون
چهره اون فسقلی اومد جلو چشمم؛
اون نوک زبون لعـ.نتیی که نشونم میداد دل ادمو میبرد
این بین،
یه حس تنفر هم نسبت بهش داشتم.. حس میکردم جفت پا پریده وسط زندگیم!
ولی اون که تقصیری نداشت، داشت؟
گوشیمو برداشتم توی گالریم رفتم
به عکسایی که با ویکتوریا داشتم نگاه کردم
دلم برای دیدنش تـنگ شده بودو لح لح میزد
درسته از کثیف کاریاش خبر داشتم.
ولی هنوزم دوسش داشتم.. من بدبخت ذلیل شده اون ویکتوریای لاشـ.ـیو دوسش داشتم؛
میخواستم از ذهنم بیرونش کنم
ولی چطور؟
تعداد زیادی از عکسایی که باهاش داشتمو پاک کردم.
گوشیو پرت کردم یه گوشه و
کم کم خوابم برد.
«ویو لیلی»
باصدای الارم گوشیم از خواب پریدم سمت دستشویی رفتمو مسواکمو زدم؛
تیشرت گـ//شادی پوشیدم که تا پایین زانوم بود؛
یه شلوارک تا پایین زانوم
هیچ دلم نمیخاست با لباسام کاری کنم جونگکوک فکر کنه مثل دخترای دور برشم
رفتم پشت میز ارایشی
موهامو گوجه ای بستم
بدون هیچ ارایشی زیبا بودم.. اینو همه میگفتن!
چشمای کشیده و آبی رنگم.. بینیم قلمی و کوچیکه حسابی به صورتم میاد.
لـبامم گوشتیو بزرگ.
طبیعیه که با این زندگی کوفتی
بازم زیبایی به چشمم بیاد؟ قطعا نه.
تنها چیزی که دیگه اونقدر برم اهمیتی نداره زیباییمه. از درون داغونم
بیرون چه ارزشی داره؟
40 لایک
#part_12
به سمت اتاقم رفتم روی تخت ولو شدم.
داشتم به علاقه ای که به ویکتوریا داشتم فکر میکردم
حدود چند روز پیش رفیقم، یونگی فهمید که دوست دخترم،ویکتوریا یه دختر خیا.نت کار هست و منی که واقعا دوسش دارم رو فقط برای پولم میخواد!
یونگی از اونجایی اینارو میفهمه که از طریق چند نفر از دوستاش ویکتوریا رو مجبور میکنه همه چیو به خواست خودش اعتراف کنه..
حتی از قرص استفاده میکرد که بار*دار نشه.. بعد فهمیدن این موضوع، حس مزخرفی گرفتم و جداشدن رو صلاح دونستم.
داشتم میگشتم تا ببینم کجای این مسیرو کج رفتم که حالا دارم اینطوری تاوانشو پس میدم!
میون این افکار داغون
چهره اون فسقلی اومد جلو چشمم؛
اون نوک زبون لعـ.نتیی که نشونم میداد دل ادمو میبرد
این بین،
یه حس تنفر هم نسبت بهش داشتم.. حس میکردم جفت پا پریده وسط زندگیم!
ولی اون که تقصیری نداشت، داشت؟
گوشیمو برداشتم توی گالریم رفتم
به عکسایی که با ویکتوریا داشتم نگاه کردم
دلم برای دیدنش تـنگ شده بودو لح لح میزد
درسته از کثیف کاریاش خبر داشتم.
ولی هنوزم دوسش داشتم.. من بدبخت ذلیل شده اون ویکتوریای لاشـ.ـیو دوسش داشتم؛
میخواستم از ذهنم بیرونش کنم
ولی چطور؟
تعداد زیادی از عکسایی که باهاش داشتمو پاک کردم.
گوشیو پرت کردم یه گوشه و
کم کم خوابم برد.
«ویو لیلی»
باصدای الارم گوشیم از خواب پریدم سمت دستشویی رفتمو مسواکمو زدم؛
تیشرت گـ//شادی پوشیدم که تا پایین زانوم بود؛
یه شلوارک تا پایین زانوم
هیچ دلم نمیخاست با لباسام کاری کنم جونگکوک فکر کنه مثل دخترای دور برشم
رفتم پشت میز ارایشی
موهامو گوجه ای بستم
بدون هیچ ارایشی زیبا بودم.. اینو همه میگفتن!
چشمای کشیده و آبی رنگم.. بینیم قلمی و کوچیکه حسابی به صورتم میاد.
لـبامم گوشتیو بزرگ.
طبیعیه که با این زندگی کوفتی
بازم زیبایی به چشمم بیاد؟ قطعا نه.
تنها چیزی که دیگه اونقدر برم اهمیتی نداره زیباییمه. از درون داغونم
بیرون چه ارزشی داره؟
40 لایک
- ۱۷.۹k
- ۱۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط