دوستش داشتی

ــ دوستش داشتی؟
ــ آری...چون جان خویش
ــ چقدر؟
ــ به وسعت تمامی اندوهی که در هر قطره اشکم زاده می‌شود
به اندازه رنجی که در سکوت شب در رگ‌هایم می‌دود
و به عمق زخمی که نامش بر دل نهاده است
اگر عشق را به دریا همانند کنی، من اقیانوسی بی‌کران بودم
اگر عشق را به آتش همانند سازی...من شعله‌ای بودم که خود را در سوزش او می‌سوزاند
دوستش داشتم... نه به حساب لحظه‌ها و نه به شمار روزها
بلکه به وسعت ابدیتی که در نگاهش خلاصه می‌شد
دوستش داشتم به گونه‌ای که گویی تمام جهان برای بودن او آفریده شده است
و نبودنش.. جهان را به ویرانه‌ای خاموش بدل می‌کرد...
ــ پس چرا به پایان رسید؟
ــ گاهی عشق...با تمام عظمتش..برای ماندن کافی نیست
گاهی بودن یک نفر، همان‌قدر که برای تو زندگی‌ست برای او خستگی می‌شود
من برایش پناه بودم اما خودش در من زندانی می‌دید
دوستش داشتم بی‌مرز و بی‌انتها
اما او روزی به خود نگریست و فهمید دیگر در کنار من ادامه‌ای برایش نیست
نه از سر نفرت... بلکه از دلزدگی آرامی که آهسته چون غباری بر رابطه نشست
و چنین شد که قصه‌ی من و او پیش از آنکه عشق بمیرد، به پایان رسید...
دیدگاه ها (۹)

چرا..؟وقتی می‌دانستی هر نفسم به امید ماندنت استچرا رفتی و مر...

کاش اشک‌هایم دریایی می‌شدندسیاه‌تر از مرگ..سردتر از سکوت...ب...

شب جامه‌ی سیاهش را بر تن افکنده و من در سکوتش غریب‌تر از همی...

واژه ها گم میشوند و من میان افکارم قلم را از دست میدهم

چندپارتی

گاهی آدم چیزی را از دست نمی‌دهد؛خودش را لابه‌لای دوست‌داشتنی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط