شب جامهی سیاهش را بر تن افکنده و من در سکوتش غریبتر از

شب جامه‌ی سیاهش را بر تن افکنده و من در سکوتش غریب‌تر از همیشه‌ام
دل به یاد تو طوفانی‌ست و نامت چونان شمعی در دل تاریکی می‌سوزد
چه بی‌رحم است روزگار که تو را از من ربود و مرا در هزارتوی حسرت‌ها وانهاد
هر کوچه بوی عبور تو را دارد و هر نسیم صدای قدم‌هایت را در گوشم زمزمه می‌کند
اما تو نیستی و نبودنت...همچون زهری در رگ هایم جریان دارد که مرا در پایان به نابودی سوق میدهد
می‌گویند عشق..جاودانه است آری راست می‌گویند
چرا که هنوز در غیبتت
من به تو زنده‌ام و به یاد تو می‌میرم
کاش زمان لحظه‌ای درنگ می‌کرد
آنگاه که نگاهت در نگاهم گم می‌شد
و کاش تقدیر دمی مهربان‌تر بود
تا تو را از من نمی‌گرفت
دیدگاه ها (۰)

ــ دوستش داشتی؟ــ آری...چون جان خویشــ چقدر؟ــ به وسعت تمامی...

چرا..؟وقتی می‌دانستی هر نفسم به امید ماندنت استچرا رفتی و مر...

واژه ها گم میشوند و من میان افکارم قلم را از دست میدهم

چرا هیچوقت از قلبی که عاجزانه توی اون کالبد مرده براش میتپید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط