چرا..؟
وقتی می‌دانستی هر نفسم به امید ماندنت است
چرا رفتی و مرا در میان این همه ناتمام گذاشتی؟
گفتی خسته‌ای...؟
گفتی نمی‌خواهی سال‌های روشن زندگی‌ات در سایه‌ی من تاریک شود..؟
اما مگر نمی‌دانستی من هر لحظه خودم را می‌سوزاندم
تا برایت روشن بماند؟
مگر نمی‌دیدی عمرم را بی‌هیچ چشم‌داشتی
تکه‌تکه در راهت گذاشته بودم؟
من ماندم با دست‌هایی که هنوز عطر تو را دارد
و قلبی که هنوز باور نمی‌کند خستگی‌ات از من بود...نه از جهان...
مگر عشق من، با همه‌ی رنجش
آن‌قدر سنگین بود که تو را از زندگی‌ات ترساند؟
دیدگاه ها (۳۳)

کاش اشک‌هایم دریایی می‌شدندسیاه‌تر از مرگ..سردتر از سکوت...ب...

جالبه اب باعث تشکیل یخ میشه اما در اخر یخ توسط چیزی که ازش س...

ــ دوستش داشتی؟ــ آری...چون جان خویشــ چقدر؟ــ به وسعت تمامی...

شب جامه‌ی سیاهش را بر تن افکنده و من در سکوتش غریب‌تر از همی...

کفرآمیز & خورشید : آخرین دروغه روشن آه ای خورشید دروغین... ت...

حالا باز دوباره وقتش شده که برای تو بنویسم . باید جز به جز ا...

حلقه ی اعتماد ماه ها گذشت. سئول دیگر برایم شهر نورها و آوازه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط