معشوقه دشمن
P²⁶
لبه ی تخت نشسته بود و دستاشو بالا برده بود تا کشی به بدنش بده.یهو قلبش گرفت که باعث شد دستاش به سرعت سقوط کنن و دست راستش روی قلبش بشینه.این چند وقته قلبش میگرفت.یجوری که انگار ماهیچه های قلب،برای چند دقیقه طاقت فرسا یخ زدن.قبلا هم اینجوری میشد ولی نه همیشه.گاهی با معده درد.ولی این چند وقته زیاد از حد زیاد شده بود.وقتی قلبش میگرفت نمیتونست نفس بکشه چون با بالا و پایین شدن قفسه سینه اش درد و گرفتگی بیشتری بهش منتقل میشد.(منم جدیدا لینجوری میشم....خلاصه پارت نزاشتم بدونین مُردم😐🤌🏻)دقایقی با تنفس های ریز و دردناکی رو سر کرد تا دیگه کمکم دردش احساس نشد.دیگه بلند شد و برای یه روز دیگه اماده شد.
ــــ عصر ــــ
نمیشه گفت جلسه اما باید جونگکوک موضوعی رو به چندنفر اصلی باند بگه پس دور هم تو یه اتاق جمع شدن.حدود نیم ساعت طول کشید.بعد اتمام حرف و بحث همه یکی یکی پوشه ها و مدارکشان رو جمع میکردن تا برن.وسایل هیونا خیلی پخش بود پس اخرین کسی بود که توی اتاق در حال جمع و جور کردن وسایلش بود.جونگکوک هم در حال مطالعهی یه برگه تو دستش بود.پوشه رو تو دستش گرفت و چند قدم برداشت که بره بیرون.دوباره قلبش گرفت.دوباره ماهیچه های قلبش یخ زد.تنفس براش سخت شد و درد میکشید.یکم خم شد و دستشو روش گذاشت.جونگکوک حواسش به برگه بود تا با ایستادن هیونا حواسش سمتش رفت.اونو تو این حالت دید
-حالت خوبه؟
حتی نمیتونست حرف بزنه چون برای حرف زدن نفس گیری لازم بود.از پشت میزش بلند شد و پشت سرش رفت.یکی از دستاشو روی کمر هیونا گذاشت و یکم مثل خودش خم شد تا به صورتش دید داشته باشه
-حالت خوبه
هیونا پلک هاشو روی هم فشورد و با همون یکم اکسیژنی که توی ریه هاش داشت گفت
+خوبم
-اینطور به نظر نمیاد
کمکش کرد تا روی صندلی بشینه و منتظر حرکتی از هیونا بود.چند دقیقه طول کشید و مثل صبح و دفعه های قبلی حالش خوب شد.البته خوبِ خوب نه هنوز گرفتگی رو حس میکرد.
+هوففف
نفس عمیقی کشید و دوباره سر حال اومد
-چت شد یهو؟
+چیزی نیست.جدیدا خب قلبم یچیزیش میشه ولی خب عادت کردم چیز مهمی نیست
+[چمیدونم ولی شایدا بخاطر جنابعالی باشه اینقدر سرد حرف میزنه]
-چطور میتونی بگی چیز مهمی نیست!
+[پشمام...الان لحنش نگران بود.فک کنم میتونه ذهنمو بخونه]
...
P²⁶
لبه ی تخت نشسته بود و دستاشو بالا برده بود تا کشی به بدنش بده.یهو قلبش گرفت که باعث شد دستاش به سرعت سقوط کنن و دست راستش روی قلبش بشینه.این چند وقته قلبش میگرفت.یجوری که انگار ماهیچه های قلب،برای چند دقیقه طاقت فرسا یخ زدن.قبلا هم اینجوری میشد ولی نه همیشه.گاهی با معده درد.ولی این چند وقته زیاد از حد زیاد شده بود.وقتی قلبش میگرفت نمیتونست نفس بکشه چون با بالا و پایین شدن قفسه سینه اش درد و گرفتگی بیشتری بهش منتقل میشد.(منم جدیدا لینجوری میشم....خلاصه پارت نزاشتم بدونین مُردم😐🤌🏻)دقایقی با تنفس های ریز و دردناکی رو سر کرد تا دیگه کمکم دردش احساس نشد.دیگه بلند شد و برای یه روز دیگه اماده شد.
ــــ عصر ــــ
نمیشه گفت جلسه اما باید جونگکوک موضوعی رو به چندنفر اصلی باند بگه پس دور هم تو یه اتاق جمع شدن.حدود نیم ساعت طول کشید.بعد اتمام حرف و بحث همه یکی یکی پوشه ها و مدارکشان رو جمع میکردن تا برن.وسایل هیونا خیلی پخش بود پس اخرین کسی بود که توی اتاق در حال جمع و جور کردن وسایلش بود.جونگکوک هم در حال مطالعهی یه برگه تو دستش بود.پوشه رو تو دستش گرفت و چند قدم برداشت که بره بیرون.دوباره قلبش گرفت.دوباره ماهیچه های قلبش یخ زد.تنفس براش سخت شد و درد میکشید.یکم خم شد و دستشو روش گذاشت.جونگکوک حواسش به برگه بود تا با ایستادن هیونا حواسش سمتش رفت.اونو تو این حالت دید
-حالت خوبه؟
حتی نمیتونست حرف بزنه چون برای حرف زدن نفس گیری لازم بود.از پشت میزش بلند شد و پشت سرش رفت.یکی از دستاشو روی کمر هیونا گذاشت و یکم مثل خودش خم شد تا به صورتش دید داشته باشه
-حالت خوبه
هیونا پلک هاشو روی هم فشورد و با همون یکم اکسیژنی که توی ریه هاش داشت گفت
+خوبم
-اینطور به نظر نمیاد
کمکش کرد تا روی صندلی بشینه و منتظر حرکتی از هیونا بود.چند دقیقه طول کشید و مثل صبح و دفعه های قبلی حالش خوب شد.البته خوبِ خوب نه هنوز گرفتگی رو حس میکرد.
+هوففف
نفس عمیقی کشید و دوباره سر حال اومد
-چت شد یهو؟
+چیزی نیست.جدیدا خب قلبم یچیزیش میشه ولی خب عادت کردم چیز مهمی نیست
+[چمیدونم ولی شایدا بخاطر جنابعالی باشه اینقدر سرد حرف میزنه]
-چطور میتونی بگی چیز مهمی نیست!
+[پشمام...الان لحنش نگران بود.فک کنم میتونه ذهنمو بخونه]
...
- ۳.۶k
- ۱۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط