معشوقه دشمن
P²⁴
+آ...آقای جئون
-سلام هیونا.حالت چطوره؟
...
چند لحظه ای مات و مبهوت بهش خیره شده بود.جونگکوک،صندلی کنار تخت رو کنار کشید و روش نشست.
+چرا؟اینجا چ خبره؟
-این سوالیه که من باید ازت بپرسم.اینجا چه خبره؟
+اینو باید از...
میخواست بگه "اینو باید از جسا بپرسی" ولی یه دقیقه گفت شاید الان وقت مناسبی نباشه
-از؟
یکی از ابرو هاشو بابا انداخته بود و منتظر تکمیل جملهاش بود.
+منو وسط راه ول کردن
یه دقیقه احساس بچه بودن کرد.انگار با دوستاش دعوت کرده بود و چقلی اش رو به مامانش میکرد.
-کیا؟
سرشو پایین انداخت.حس خوبی به جواب دادن نداشت.
جونگکوک که متوجه همین موضوع شد گفت
-نیاز نیست چیزی رو مخفی کنی.هر اتفاقی که افتاده رو بهم بگو
+میتونم من یه سوال بپرسم؟
-اول جوابمو باید بدی
+این سوال..باعث بهتر جواب دادنم: میشه
-خب چی؟بپرس
سرشو بالا گرفت.تو چشماش نگاه کرد و با قاطعیت گفت
+منو چجوری پیدا کردی؟
چی میگفت؟تو خواب دیدمت؟
تو دوربین ها دیدمت؟
با کلی گشتن؟
اصلا چرا اینقدر مهم بود؟
هیونا شیشمین معاونی بود که میگرفت چون قبلیا یا با آسیب تو ماموریت ها کنار کشیده بودن،یا از این کار تو خونهی خود رئیسشون ناراضی بودند یا اصلا تو ماموریت ها مُردن.چرا با شنیدن اینکه هیونا خودش رفته باز هم دنبالش گشت؟
یعنی میدونست زندست؟
-اِ خب...
درسته،،جوابی برای گفتن نداشت
-جسا گفت خودت خواستی پیاده بشی
+[آره حتما.ماموریتمم بفا...فنا بدم]
+من همچین درخواستی از کسی نکردم.اگه بخوام برم هم چرا وسط بیابون؟
حرفاش منطقی بود.جونگکوکم میدونست ولی میخواست بدونه چرا تیر خورده بود.
یعنی کار خودشون بوده؟
یا کس دیگه ای بهش آسیب زده؟
اینو فهمیده بود که هیونا هم از گفتن اتفاق تفره میرفت.
P²⁴
+آ...آقای جئون
-سلام هیونا.حالت چطوره؟
...
چند لحظه ای مات و مبهوت بهش خیره شده بود.جونگکوک،صندلی کنار تخت رو کنار کشید و روش نشست.
+چرا؟اینجا چ خبره؟
-این سوالیه که من باید ازت بپرسم.اینجا چه خبره؟
+اینو باید از...
میخواست بگه "اینو باید از جسا بپرسی" ولی یه دقیقه گفت شاید الان وقت مناسبی نباشه
-از؟
یکی از ابرو هاشو بابا انداخته بود و منتظر تکمیل جملهاش بود.
+منو وسط راه ول کردن
یه دقیقه احساس بچه بودن کرد.انگار با دوستاش دعوت کرده بود و چقلی اش رو به مامانش میکرد.
-کیا؟
سرشو پایین انداخت.حس خوبی به جواب دادن نداشت.
جونگکوک که متوجه همین موضوع شد گفت
-نیاز نیست چیزی رو مخفی کنی.هر اتفاقی که افتاده رو بهم بگو
+میتونم من یه سوال بپرسم؟
-اول جوابمو باید بدی
+این سوال..باعث بهتر جواب دادنم: میشه
-خب چی؟بپرس
سرشو بالا گرفت.تو چشماش نگاه کرد و با قاطعیت گفت
+منو چجوری پیدا کردی؟
چی میگفت؟تو خواب دیدمت؟
تو دوربین ها دیدمت؟
با کلی گشتن؟
اصلا چرا اینقدر مهم بود؟
هیونا شیشمین معاونی بود که میگرفت چون قبلیا یا با آسیب تو ماموریت ها کنار کشیده بودن،یا از این کار تو خونهی خود رئیسشون ناراضی بودند یا اصلا تو ماموریت ها مُردن.چرا با شنیدن اینکه هیونا خودش رفته باز هم دنبالش گشت؟
یعنی میدونست زندست؟
-اِ خب...
درسته،،جوابی برای گفتن نداشت
-جسا گفت خودت خواستی پیاده بشی
+[آره حتما.ماموریتمم بفا...فنا بدم]
+من همچین درخواستی از کسی نکردم.اگه بخوام برم هم چرا وسط بیابون؟
حرفاش منطقی بود.جونگکوکم میدونست ولی میخواست بدونه چرا تیر خورده بود.
یعنی کار خودشون بوده؟
یا کس دیگه ای بهش آسیب زده؟
اینو فهمیده بود که هیونا هم از گفتن اتفاق تفره میرفت.
- ۳.۹k
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط