معشوقه دشمن
P²⁵
اینو فهمیده بود که هیونا هم از گفتن اتفاق رخ داده،تفره میرفت.سعی کرد بخواد بحث رو عوض کنه
-اصلا...بیا فعلا بیخیالش بشیم.
هیونا دندون قروچه رفت.نمیخواست بشینه و برد جسا رو ببینه.البته که جسا قاعدتاً نبرده بود چون جونگکوک موفق شده بود هیونا رو پیدا کنه.ولی به هر حال تقصیر هنوز گردن مقصر نیوفتاده بود!!
+اوهوم...تا کی باید اینجا باشم؟
-نمیدونم.مشخص نیست که کی حالت خوب میشه
الان اصلا براش جسا یا هر چیز دیگه ای مهم نبود.تنها چیزی که الان رو مخش بود لحن جونگکوک بود.
+[اَه لعنتی]
خودشم نمیدونست و با فکر کردن جوابی براش نداشت که چرا اینقدر براش مهمه که لحنش سرد نباشه.واقعا براش ازار دهنده بود.
+[ به خودت بیا...الان زر زر کردناش مهم نیستتتت]
...
یک هفته و چهار روز بعد...
امروز،روزی بود که از بیمارستان مرخص میشد.جسا از ماجرا خبر دار شده بود و همین باعث میشد بیشتر از هیونا لجش بگیره.البته که یه مشکل دیگه ای برای هیونا بوجود اومده بود.باید با باباش یا یونوو در ارتباط میبود.کل این دو هفته نمیتونست کاری کنه.غافل از اینکه یونوو توی همین بیمارستان،در حال تحقیق کشته شدن یه زن بود.دقیقا همون روزی که هیونا رو زخمی و تیر خورده به بیمارستان اوورده بودن،دوست یونوو یه خانم دیگه که تیر خورده به قلبش رو وسط جاده پیدا کرده بود.
بعد انجام کار های بیمارستان بالاخره ازش خارج شدن.حقیقتا هیچ ایده ای برای مقابله با فکرای جسا نداشت.نمیخواست بگه.
پس باید چیکار میکرد؟
سوار ماشین شدن.جونگکوک و هیونا عقب نشسته بودن و راننده میروند
جونگکوک از عمد میخواست کنارش باشه.انگار دیگه به کسی جز خودش اعتماد نداشت که این دختر رو به دستش بسپره.
حدود ۱۳ دقیقه طول کشید تا به مقصد خودشون یعنی عمارت جونگکوک برسن.وقتی ماشین توی حیاط بزرگ عمارت کنار بقیه ماشین ها پارک شد،چند تا نگهبان و یونگی و جسا بیرون ایستادند تا از حال هیونا مطمئن بشن.
یونگی منتظر حال خوبش بود و جسا منتظر حال بدش.جورس نفرینش میکرد که ارزوش شده بود بالا سر قبر هیونا برقصه(🤌🏻😅🥲)
با پیاده شدنشون،همه نزدیک تر رفتن ولی جسا با اقدام سنگین پشت سر بقیه با دستاش که توی سینش قفل شده بودن راه میرفت.
یونگی اولین نفری بود که کمترین فاصله رو با هیونا داشت.یونگی جزو کسایی بود که هیونا حداقل بیشترین ارتباط رو باهاش بگیره.
∆حالت خوبه؟
اینو در حالتی میگفت که شونه های هیونا رو از دو طرف گرفته بود.
+آره مرسی
§اوه عزیزم!
با کلمهی " عزیزم " با نگاه تیز و بدی نگاه به صاحب صدا کرد.صدا متعلق به جسا بود.ادامه داد:
§اوه عزیزم! تو که گفتی میخوای بری
+من اگه میخواستم برم خودم از همینجا میرفتم.حالا فرض بگیریم وسط راه تصمیم بر این گرفتم بخوام برم.چرا باید وسط جاده بوسان برم؟جا قحط بوده؟
§خب چه میدونم.حتما با یکی قرار گذاشتی اونجا بیاد دنبالت
+دارم میگم که.مگه جا قحط اومد که اونجا قرار بزارم؟
همه شاهد گفتوگوی بین این دو نفر بودن
∆بیــــاین بریم تو... احتمالا هیونا داره درد تحمل میکنه
+نه اینطور نیست
اره در حالت عادی دردی نداشت اما با هر نفس،با هر ریتمی که قفسهی سینه بالا پایین میشد دردش میگرفت اما به روی خودش نمیاوورد.باهر نفس که درد بدی بهش منتقل میکرد،،،جسا رو نفرین میکرد.درست به تعداد نفس هاش.
...
ــــ شب ـــ
تا شب دیگه سعی شد حرفی راجب به این اتفاق زده نشه.هیونا هم هرجور شده میخواست با مدرک دست جسا رو،رو کنه نه با کلمات!
روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود.القاب زیادی تو ذهنش میومد دربارهی ارتباط خودش و جسا میگذشت
دشمن؟
حسود؟
یا رقیب عشقی؟
+[کدوم عشق اخه.خل بودی خل تر شدی]
سعی میکرد بخوابه اما نمیتونست از طرف راست غلط بزنه و این اذیتش میکرد.تو بیمارستانم اونقدری دم و دستگاه بهش وصل بود که کلا فرقی با یه انسانی که فلجه نداشت.احساس کوفتگی داشت بدنش چون چندین روزه خوابی که به میل بدنش باشه نداشته.با خودش فکر کرد شاید با پوشیدن لباس راحتتری بشه راحتتر خوابید.پس لباساشو با یه تی شرت و شلوارکی که تا بالای رونش هست رو پوشید.طبق چیزی که پیش بینی کرده بود خوابش برد...
شرط:۲۵ لایک
۱۵ کامنت
P²⁵
اینو فهمیده بود که هیونا هم از گفتن اتفاق رخ داده،تفره میرفت.سعی کرد بخواد بحث رو عوض کنه
-اصلا...بیا فعلا بیخیالش بشیم.
هیونا دندون قروچه رفت.نمیخواست بشینه و برد جسا رو ببینه.البته که جسا قاعدتاً نبرده بود چون جونگکوک موفق شده بود هیونا رو پیدا کنه.ولی به هر حال تقصیر هنوز گردن مقصر نیوفتاده بود!!
+اوهوم...تا کی باید اینجا باشم؟
-نمیدونم.مشخص نیست که کی حالت خوب میشه
الان اصلا براش جسا یا هر چیز دیگه ای مهم نبود.تنها چیزی که الان رو مخش بود لحن جونگکوک بود.
+[اَه لعنتی]
خودشم نمیدونست و با فکر کردن جوابی براش نداشت که چرا اینقدر براش مهمه که لحنش سرد نباشه.واقعا براش ازار دهنده بود.
+[ به خودت بیا...الان زر زر کردناش مهم نیستتتت]
...
یک هفته و چهار روز بعد...
امروز،روزی بود که از بیمارستان مرخص میشد.جسا از ماجرا خبر دار شده بود و همین باعث میشد بیشتر از هیونا لجش بگیره.البته که یه مشکل دیگه ای برای هیونا بوجود اومده بود.باید با باباش یا یونوو در ارتباط میبود.کل این دو هفته نمیتونست کاری کنه.غافل از اینکه یونوو توی همین بیمارستان،در حال تحقیق کشته شدن یه زن بود.دقیقا همون روزی که هیونا رو زخمی و تیر خورده به بیمارستان اوورده بودن،دوست یونوو یه خانم دیگه که تیر خورده به قلبش رو وسط جاده پیدا کرده بود.
بعد انجام کار های بیمارستان بالاخره ازش خارج شدن.حقیقتا هیچ ایده ای برای مقابله با فکرای جسا نداشت.نمیخواست بگه.
پس باید چیکار میکرد؟
سوار ماشین شدن.جونگکوک و هیونا عقب نشسته بودن و راننده میروند
جونگکوک از عمد میخواست کنارش باشه.انگار دیگه به کسی جز خودش اعتماد نداشت که این دختر رو به دستش بسپره.
حدود ۱۳ دقیقه طول کشید تا به مقصد خودشون یعنی عمارت جونگکوک برسن.وقتی ماشین توی حیاط بزرگ عمارت کنار بقیه ماشین ها پارک شد،چند تا نگهبان و یونگی و جسا بیرون ایستادند تا از حال هیونا مطمئن بشن.
یونگی منتظر حال خوبش بود و جسا منتظر حال بدش.جورس نفرینش میکرد که ارزوش شده بود بالا سر قبر هیونا برقصه(🤌🏻😅🥲)
با پیاده شدنشون،همه نزدیک تر رفتن ولی جسا با اقدام سنگین پشت سر بقیه با دستاش که توی سینش قفل شده بودن راه میرفت.
یونگی اولین نفری بود که کمترین فاصله رو با هیونا داشت.یونگی جزو کسایی بود که هیونا حداقل بیشترین ارتباط رو باهاش بگیره.
∆حالت خوبه؟
اینو در حالتی میگفت که شونه های هیونا رو از دو طرف گرفته بود.
+آره مرسی
§اوه عزیزم!
با کلمهی " عزیزم " با نگاه تیز و بدی نگاه به صاحب صدا کرد.صدا متعلق به جسا بود.ادامه داد:
§اوه عزیزم! تو که گفتی میخوای بری
+من اگه میخواستم برم خودم از همینجا میرفتم.حالا فرض بگیریم وسط راه تصمیم بر این گرفتم بخوام برم.چرا باید وسط جاده بوسان برم؟جا قحط بوده؟
§خب چه میدونم.حتما با یکی قرار گذاشتی اونجا بیاد دنبالت
+دارم میگم که.مگه جا قحط اومد که اونجا قرار بزارم؟
همه شاهد گفتوگوی بین این دو نفر بودن
∆بیــــاین بریم تو... احتمالا هیونا داره درد تحمل میکنه
+نه اینطور نیست
اره در حالت عادی دردی نداشت اما با هر نفس،با هر ریتمی که قفسهی سینه بالا پایین میشد دردش میگرفت اما به روی خودش نمیاوورد.باهر نفس که درد بدی بهش منتقل میکرد،،،جسا رو نفرین میکرد.درست به تعداد نفس هاش.
...
ــــ شب ـــ
تا شب دیگه سعی شد حرفی راجب به این اتفاق زده نشه.هیونا هم هرجور شده میخواست با مدرک دست جسا رو،رو کنه نه با کلمات!
روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود.القاب زیادی تو ذهنش میومد دربارهی ارتباط خودش و جسا میگذشت
دشمن؟
حسود؟
یا رقیب عشقی؟
+[کدوم عشق اخه.خل بودی خل تر شدی]
سعی میکرد بخوابه اما نمیتونست از طرف راست غلط بزنه و این اذیتش میکرد.تو بیمارستانم اونقدری دم و دستگاه بهش وصل بود که کلا فرقی با یه انسانی که فلجه نداشت.احساس کوفتگی داشت بدنش چون چندین روزه خوابی که به میل بدنش باشه نداشته.با خودش فکر کرد شاید با پوشیدن لباس راحتتری بشه راحتتر خوابید.پس لباساشو با یه تی شرت و شلوارکی که تا بالای رونش هست رو پوشید.طبق چیزی که پیش بینی کرده بود خوابش برد...
شرط:۲۵ لایک
۱۵ کامنت
- ۵.۵k
- ۱۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط