معشوقه دشمن
P²⁷
-برو تو اتاقت منتظرم بمون
+چرا؟
-برو میفهمی
با خودش فکر کرد که اگه بهش بگه میخوام دکتر خبر کنم مخالفت کنه.
از اونجایی که کار دیگه ای جز قبول کردن نداشت،رفت تو اتاق و منتظر نشست...
بیست دقیقه گذشته بود اما هنوز خبری ازش نشد.دیگه کلافه شد.بلند شد بره بیرون.سمت در رفت و تا اومد بازش کنه که از بیرون دستگیره پایین رفت و بلافاصله در باز شد.چند قدم رفت عقب تر.جونگکوک وارد شد و پشت سرش یکی دیگه که مثل خودش قد بلند و زیبا وارد شد.
چی
این همون پسر تو خواب اول هیونا بود!
ولی چجوری میتونست کسی رو که تاحالا ندیده رو تو خواب ببینه؟
تمام این جور سوالات توی سرش گذر میکرد و تپش قلب بهش میداد.
+[خداوندا...مغزم داره تجزیه میشه]
-این تهیونگه.برو رو تخت تا معاینت کنه
آره تهیونگ.تو خوابشم اسمشو گفت.
÷این به درخت میگن
-خب حالا
به نظر میرسید خیلی صمیمی باشن.هیونا هیچ ریاکشنی نشون نمیداد یا بهتر بگم نمیتونست.چیکار میکرد.
تهیونگ چند قدم برداشت و روبهروی هیونا قرار گرفت.دستشو سمتش برد
÷سلام! از اونجایی جونگکوک منو درخت معرفی کرد خودم معرفی میکنم.من تهیونگم.کیم تهیونگ.دکتر باند این آقام.از آشنایی باهات خوشبختم
بر عکس جونگکوک،تهیونگ موقع حرف زدن با هیونا لحن گرم و شوخ طبعی داشت.یه چیزی مثل هوسوک.
هیونا هم لبخند کوچیکی زد و به تهیونگ دست داد
+پارک هیونا هستم.منم از آشنایی با شما خوشحالم
بعد دست دادن،تهیونگ گفت:
÷خب برو رو تخت تا ببینم چی شدی
+چیز مهمی نیست واقعا.خودش خوب میشه
÷با توجه به چیزایی که جونگکوک گفت فکر نمیکنم چیزی باشه که خودش خوب بشه.
+اما..
÷ بجنب
به ناچار رفت روی تخت دراز کشید.تهیونگم وسایل داخل کیفشو در اوورد و روی صندلی کنار تخت نشست.
جَو براش سنگین بود.خیلی سنگین.چون دوتا مرد بالا سرش ایستاده بودن(دلتم بخواد این دوتا بالا سرت باشن)
از همون بچگی از مردا ترس داشت.تو ذهنش ادم هایی هیز و فرصت طلب تصویرشان میکرد چون دیده بود.البته که میتونه از خودش دفاع کنه ولی بازم یکی از ترس هاش بودن.جونگکوک اینو فهمیده بود و برای راحتی هیونا گفت
-من میرم بیرون.هر وقت تموم شد بهم بگو چی شده
÷باشه
و جونگکوک رفت بیرون.هیونا برای اولین بار،از طرف کسی جز خودش احساس امنیت کرد.تاحالا همیشه خودش باید برای امنیت خودش اقدام میکرد.لبخند محوی که خودش هم متوجهش نبود زد و نفس راحتی کشید
گوشی های پزشکی رو روی قلب هیونا گذاشت و با دقت بهش گوش میداد.
÷نفس عمیق بکش
پشت سر هم نفس عمیق میکشید.بعد پنج تا دم و بازدم دوباره گرفتگی ماهیچه های قلبشو حس کرد...
اسلاید دوم پوستر جدیده فصل دو نیست و اصلا این فیک فصل دو نداره اما از پوسترش بدم میومد اینپ بجاش میزارم✨🤌🏻
P²⁷
-برو تو اتاقت منتظرم بمون
+چرا؟
-برو میفهمی
با خودش فکر کرد که اگه بهش بگه میخوام دکتر خبر کنم مخالفت کنه.
از اونجایی که کار دیگه ای جز قبول کردن نداشت،رفت تو اتاق و منتظر نشست...
بیست دقیقه گذشته بود اما هنوز خبری ازش نشد.دیگه کلافه شد.بلند شد بره بیرون.سمت در رفت و تا اومد بازش کنه که از بیرون دستگیره پایین رفت و بلافاصله در باز شد.چند قدم رفت عقب تر.جونگکوک وارد شد و پشت سرش یکی دیگه که مثل خودش قد بلند و زیبا وارد شد.
چی
این همون پسر تو خواب اول هیونا بود!
ولی چجوری میتونست کسی رو که تاحالا ندیده رو تو خواب ببینه؟
تمام این جور سوالات توی سرش گذر میکرد و تپش قلب بهش میداد.
+[خداوندا...مغزم داره تجزیه میشه]
-این تهیونگه.برو رو تخت تا معاینت کنه
آره تهیونگ.تو خوابشم اسمشو گفت.
÷این به درخت میگن
-خب حالا
به نظر میرسید خیلی صمیمی باشن.هیونا هیچ ریاکشنی نشون نمیداد یا بهتر بگم نمیتونست.چیکار میکرد.
تهیونگ چند قدم برداشت و روبهروی هیونا قرار گرفت.دستشو سمتش برد
÷سلام! از اونجایی جونگکوک منو درخت معرفی کرد خودم معرفی میکنم.من تهیونگم.کیم تهیونگ.دکتر باند این آقام.از آشنایی باهات خوشبختم
بر عکس جونگکوک،تهیونگ موقع حرف زدن با هیونا لحن گرم و شوخ طبعی داشت.یه چیزی مثل هوسوک.
هیونا هم لبخند کوچیکی زد و به تهیونگ دست داد
+پارک هیونا هستم.منم از آشنایی با شما خوشحالم
بعد دست دادن،تهیونگ گفت:
÷خب برو رو تخت تا ببینم چی شدی
+چیز مهمی نیست واقعا.خودش خوب میشه
÷با توجه به چیزایی که جونگکوک گفت فکر نمیکنم چیزی باشه که خودش خوب بشه.
+اما..
÷ بجنب
به ناچار رفت روی تخت دراز کشید.تهیونگم وسایل داخل کیفشو در اوورد و روی صندلی کنار تخت نشست.
جَو براش سنگین بود.خیلی سنگین.چون دوتا مرد بالا سرش ایستاده بودن(دلتم بخواد این دوتا بالا سرت باشن)
از همون بچگی از مردا ترس داشت.تو ذهنش ادم هایی هیز و فرصت طلب تصویرشان میکرد چون دیده بود.البته که میتونه از خودش دفاع کنه ولی بازم یکی از ترس هاش بودن.جونگکوک اینو فهمیده بود و برای راحتی هیونا گفت
-من میرم بیرون.هر وقت تموم شد بهم بگو چی شده
÷باشه
و جونگکوک رفت بیرون.هیونا برای اولین بار،از طرف کسی جز خودش احساس امنیت کرد.تاحالا همیشه خودش باید برای امنیت خودش اقدام میکرد.لبخند محوی که خودش هم متوجهش نبود زد و نفس راحتی کشید
گوشی های پزشکی رو روی قلب هیونا گذاشت و با دقت بهش گوش میداد.
÷نفس عمیق بکش
پشت سر هم نفس عمیق میکشید.بعد پنج تا دم و بازدم دوباره گرفتگی ماهیچه های قلبشو حس کرد...
اسلاید دوم پوستر جدیده فصل دو نیست و اصلا این فیک فصل دو نداره اما از پوسترش بدم میومد اینپ بجاش میزارم✨🤌🏻
- ۳.۸k
- ۲۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط