Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_3
صبح با صدای خاله لونا از خواب پریدم.
_خانم نمیاین صبحانه؟ اقا منتظرن.
(خاله لونا خدمتکار خونه بودن)
دستی روی چشمانم مـ.الـ. یـ. دم
و لب زدم
+باشه الان اماده میشم و میام
با لبخند همیشگیش
زمزمه کرد
_باشه عزیزم.
از تخت پایین اومدم
د..رد پام رو احساس نمیکردم
همینو کم داشتم تو این موقعیت یه در.د به در.دام اضافه بشه..
به طرف دستشویی رفتم
دست و صورتم رو شستم
و مسواکم رو زدم؛
اینبار به طرف کمدم رفتم، کمدی که تا لبه پر لباس بود.
یه لباس راحتی پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
به پایین پله ها که رسیدم به سمت اشپزخونه رفتم.
جونگکوک رو دیدم که رو میز نشسته و سرش تو گوشیه.
بی تفاوت بهش رفتم و صندلی جلوییش نشستم.
ناخواسته به رسم عادت و ادب، صبح بخیری زیر لـ.ب گفتم.
جونگکوک بدون اینکه بهم حتی نیم نگاهی
کنه لـ.ب زد.
_اوهوم
حرصی شدم!
+ اینقدر ازم متنفری که حتی نمیتونی یه صبح بخیر به زبون بیاری؟!
نفس عمیقی کشید
معلوم بود بزور خودشو کنترل کرده مشتی حواله صورتم نکنه!!
_صبح بخیر، فسقلی!
از شنیدن کلمه فسقلی از زبونش بی زار بودم..
شاید در حالت عادی یکی اینو میگفت چنان مشکلی نداشتم ولی اگه اون شخص قرار بود جونگکوک باشه، نه!
زیر میز، پامو خیلی محکم به پاش کوبیدم؛
معلومم بود حسابی درد داشته.
_اخ
+حقته
کمی خم شد پاشو گرفت سرشو بالا گرفتو با جدیت لب زد
_چه مر...گته زنیکه؟!
+ یادت بیارم دیشب چیکار کردی؟ خو..
_چه غلـ.ــطا تو...
دستمو بالا اوردم.
+ حرفم تموم نشده یکم ادب داشته باش!
با اخم بهش خیره شده بودم.
خواستم چیزی بگم که با اومدن خاله لونا ساکت شدم
۵۰ لایک
#part_3
صبح با صدای خاله لونا از خواب پریدم.
_خانم نمیاین صبحانه؟ اقا منتظرن.
(خاله لونا خدمتکار خونه بودن)
دستی روی چشمانم مـ.الـ. یـ. دم
و لب زدم
+باشه الان اماده میشم و میام
با لبخند همیشگیش
زمزمه کرد
_باشه عزیزم.
از تخت پایین اومدم
د..رد پام رو احساس نمیکردم
همینو کم داشتم تو این موقعیت یه در.د به در.دام اضافه بشه..
به طرف دستشویی رفتم
دست و صورتم رو شستم
و مسواکم رو زدم؛
اینبار به طرف کمدم رفتم، کمدی که تا لبه پر لباس بود.
یه لباس راحتی پوشیدم و از اتاق خارج شدم.
به پایین پله ها که رسیدم به سمت اشپزخونه رفتم.
جونگکوک رو دیدم که رو میز نشسته و سرش تو گوشیه.
بی تفاوت بهش رفتم و صندلی جلوییش نشستم.
ناخواسته به رسم عادت و ادب، صبح بخیری زیر لـ.ب گفتم.
جونگکوک بدون اینکه بهم حتی نیم نگاهی
کنه لـ.ب زد.
_اوهوم
حرصی شدم!
+ اینقدر ازم متنفری که حتی نمیتونی یه صبح بخیر به زبون بیاری؟!
نفس عمیقی کشید
معلوم بود بزور خودشو کنترل کرده مشتی حواله صورتم نکنه!!
_صبح بخیر، فسقلی!
از شنیدن کلمه فسقلی از زبونش بی زار بودم..
شاید در حالت عادی یکی اینو میگفت چنان مشکلی نداشتم ولی اگه اون شخص قرار بود جونگکوک باشه، نه!
زیر میز، پامو خیلی محکم به پاش کوبیدم؛
معلومم بود حسابی درد داشته.
_اخ
+حقته
کمی خم شد پاشو گرفت سرشو بالا گرفتو با جدیت لب زد
_چه مر...گته زنیکه؟!
+ یادت بیارم دیشب چیکار کردی؟ خو..
_چه غلـ.ــطا تو...
دستمو بالا اوردم.
+ حرفم تموم نشده یکم ادب داشته باش!
با اخم بهش خیره شده بودم.
خواستم چیزی بگم که با اومدن خاله لونا ساکت شدم
۵۰ لایک
- ۱۷.۴k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط