رمان جونگ کوک

#چشمان.خمار🍷
#Part.12


+یوهووووووووو همینههه گاز بدهه(جیغ.خنده)
_به خدا که روانی. همه میترسن بعد تو..
+ببین منوو! من مثل بقیه دخترا نیستم! مثل دخترایی هستم که جنشین باباشون مافیا شدن فهمیدی؟عاشقه هیجان و کشتارم ولی خب قلب بی صاحابم این اجازه رو نمیده
_که این طور. پس دختره مافیایی؟(خنده)
+اره مگه چشه؟ من عاشقه مافیا هستم و آرزوی مافیا شدن رو دارم حتی دلم میخواد توی یه خانواده مافیا زندگی کنم و یه شوهر مافیا داشته باشم تا همیشه ازم مراقبت کنه ولی تو خواب ببینم
_...دختره عجیبی هستی..(خنده)
+مگه چیه؟! اصلا صبر کن ببینم از وقتی منو به سرپرستی گرفتی بهم نگفتی شغلت چیه
_مگه مهمه؟
+مهمه که پرسیدم. ناسلامای باید بدونم که شغلت چیه تا فردا پس فردا پیش دوستام پزتو بدم(چشمک)
_دوست داشتی چی کاره باشم؟
+مافیا ولی خب به این قیافه‌ی کیوت و بانمک مافیا بودن نمیخوره(خنده)
_مطمئنی؟
+اره
_باشه الانم پیاده شو رسیدیم

پیاده شدم و با کوک رفتیم داخل مدرسه.مدرسه خوشگلی بود و چون امروز مدرسه ها تعطیل بود هیچ کس تو مدرسه نبود.
وقتی رسیدیم به اتاق مدیر در زدیم که مدیر در رو باز کرد
مدیر: اوه آقای جئون اومدید؟بفرمایید داخل
_ممنون
رفتیم نشستیم که یه خانوم اومد و سه تا قهوه و چند تا خوراکی گذاشت جلومون..
مدیر: خب آقای جئون بگید ببینم شما که ازدواج نکردید پس چه طوری دختری به این سن دارید؟
_سرپرست ات هستم
مدیر: پدرش؟
_سرپرستش
مدیر: عاااام خب بگذریم. مدارکی که گفتم رو آوردید؟
_بله
پوشه ای که دستش بود رو داد به مدیر
مدیر: خب ات دخترم 17 سالته؟
+بله
مدیر: پس میری یازدهم
+درسته
مدیر: دوستی داری که تو این مدرسه باشه؟
+نه ندارم
مدیر: پس کیم لارا کیه؟
+عاا اون تو یه مدرسه‌ی دیگست
مدیر: نه اون اومده اینجا.. خیلی خواهش میکرد که با تو هم کلاس بشه چون دوست صمیمیشی
+لارا؟ واقعا اومده اینجا؟
مدیر: اره عزیزم اومده اینجا اونم به خاطره تو
+باورم نمیشه(بغض)
مدیر: خب حالااا بغص نکن.. پاشو با یکی از مسئولا برو با محیط مدرسه آشناشو
+باشه ممنون که گفتید(بغض.لبخند)
پاشدم و با یکی از خانوم های اونجا رفتم کل مدرسه رو گشتم
از همه جا بهتر اتاق ورزششون بود که عاشقش شدم اخه هم تردمیل داشت هم دوچرخه ثابت هم طناب هم کلی توب برای هر رشته هم میله‌ی بارفیکس هم کیسه بوکس و... کلی وسیله دیگه که من تو عمرم ندیده بودم تازه هم زمین والیبال داشتن هم استخر و هم زمین فوتبال
خلاصه که مدرسه عالی بود ولی حیف که بچه های سال پیش نیستن و منم غریبم. تنها کسم لاراست که اونم فردا میبینم
دیگه بعد کلی گشتن برگشتم اتاق مدیر که دیدم مدیر و کوک دارن پچ پچ میکنن
+اهم.. چیزی هست به منم بگید
_اگه به تو مربوط بود بلند میگفتیم
+بانمک کی بود؟(خنده عصبی)
مدیر: وا این چه حرفیه.. ات جان چیزی نبود
رفتم از کنار کوک کیفم رو برداشتم و انداختم رو دوشم که کوک هم بلند شد
_خب ما دیگه بریم..
مدیر: خوش اومدید
+_خداحافظ
با هم رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم.. چند دقیقه گذشت که دیگه طاقت نیاوردم و حرف زدم..

+میگم کوک
_کوک نه!! آقای جئون
+میگم آقاای جئوووون(حرصی)
_چیه؟
+مدیر داشت چی میگفت بهت؟
_گفت وقتی داری زبون درازی میکنی مخصوصا وقتی که داری تو کاره بقیه سرک میکشی زبونتو بِبُرَم بزارم کف دستت
+بابا بگو چی گفت دیگه عهه
_من یا یه حرف رو دو بار تکرار نمیکنم یا هم بکنم یه جوره دیگه میکنم پس خفه شو بشین سر جات(عصبی)
+مگه من چی گفـ....
_خفه شووو(داد)
+بـ.. بـ.. باشه(بغض)

واقعا که. مگه من چی گفتم که این اینجوری کرد. منه خر رو ببین که چه ذوقی واسه اومدن پیش این میکردم چه سناریو هایی که نساختم
هعیییی.. چند دقیقه گذشت که ماشین وایساد

_پیاده شو
+کجا؟
_سر قبر عمم.. داریم میریم برای جناب عالی خرید کنیم
+واااا.. خب مثل آدم بگو
_تو مجبورم میکنی مثل سگ بگم پس گمشو پایین(وا دور از جون کوکی🥺)
با بغض پیاده شدم و با هم رفتیم داخل مغازه.. کلی کتاب و دفتر بود
با هم گشتیم و چند قلم وسیله برداشتیم که یه دفعه سر جام میخکوب شدم....
دیدگاه ها (۰)

رمان جونگ کوک

رمان جونگ کوک

رمان جونگ کوک

Part:139پرستار : خب کیا می‌مونن تهیونگ : ما سه نفر پرستار : ...

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۲۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط