رمان جونگ کوک

چشمان.خمار🍷

#Part.13


با هم گشتیم و چند قلم وسیله برداشتیم که یه دفعه سرجام میخکوب شدم.. درست جلوی صورتم توی قفسه یه دفترچه خیلی چشمو گرفت اخه با خز صورتی بود. خودشم روش یه عکس خرگوش بود که خیلی گوگولی بود
+واااااای این چقدر گوگولی مگولیهههه🥹کوکی میشه اینم بردارم توروخداا(لوس)
_مگه بچه ای؟
+تولوخدااا🥺
_نهههه.. بیا بریم این بچه بازی ها رو بزار کنار(داشت میرفت..)
+اخه مرتیکه‌ی قلدر...
آیییش خاک تو سرت کنن ات. اخه آدم اینقدر دست و پا چلفتی؟ الان چی بگم بهش؟ ای خدااااا به دادم برس
_چی گفتی؟(جدی..رو به ات)
+اخخخ.. خب چیه.. من.. من که چیزی نگفتم(خنده)
_.... میگی یه بزنم این دفتره به قول خودت گوگولی رو پاره کنم؟(عصبانی)
+بابا توروخداا ول کن خب یه چیزی از دهنم پرید بیرون
_میگی چی گفتی یا پاره کنم؟(عصبی.دفتر رو برداشت)
+باشه باشه میگم.. خب گفتم "مرتیکه قلدرم" خوب شد؟ الان اون دفتر رو بزار سرجاش
_که من قلدرم؟ حله منم قلدر بودنم رو نشونت میدم
یهو دفتر رو پرت کرد رو زمین که ورق هاش تا شدن
+هیییی چی کار کردی؟(بغض)
_بیا بقیه وسایلت رو بردار بریم خونه حال و حوصله تو یکی رو ندارم
اخه چرا این کار رو میکرد؟ چرا یه لحظه باهام خوبه یه لحظه بد؟ مگه گناه من چیه جز این که یتیمم جز این که مریضم؟
بغض گلوم رو گرفته بود ولی هر طوری که شده گورتش دادم و دنبالش راه افتادم
وقتی خرید وسایل تموم شد رفتیم سمت ماشین.. من سوار شدم و کوک هم وسایل رو گذاشت تو صندوق عقب و اومد نشست و ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
تمام راه رو به اتفاقات این چند ساعت فکر میکردم. این که چه طوری شد ما با هم دعوا کردیم این که چرا بهم نگفت با مدیر چیا گفتن حتی این که چطور با حرف یکی تونسنت یکی دیگه رو مجازات کنه این که چرا شغلش رو بهم نگفت
مغضم خیلی درگیر بود و که ندونستم کی خوابم برد...

♡ویو کوک♡

بعد حدود نیم ساعت رسیدیم به عمارت.
_پیاده شو رسیدیم
دیدم صدایی ازش در نمیاد که برگشتم نگاش کردم. مثل یه بچه خرس خوابیده بود اخه این وقت روز خوابیده؟
_هی ات پاشو رسیدیم عمارت هیی
+ولم کن بزار بخوابم اهه(خواب آلود)
الان من تو رو چی کار کنم؟ یکی بهم صبر بده صبررر!
پیاده شدم و به یکی از بادیگارد ها گفتم هم وسایل رو بیاره داخل هم ات رو بیارن داخل خودمم رفتم تو که آجوما اومد طرفم
آجوما: خوش اومدید ارباب. ناهار حاظره خواهشا بیاید سر میز
_باشه میتونی بری
آجوما: با اجازه..
رفتم بالا تو اتاقم و لباسام رو عوض کردم که جشم افتاد به بیرون از اتاق. دیدم بادیگارد داره ات رو از ماشین میاره بیرون... هه مثل جوجه ای بود که تازه از تخم بیرون اومده مخصوصا پیش بادیگارد به اون هیکلی بیشتر کوچولو به نظر میرسید.
برگشتم و رفتم پایین سر میز
جسیکا: سلام
_سلام
جسیکا: ات کجاست؟
_تو راه خوابش برد
جسیکا: الان تو ماشینه؟
_نه گفتم یکی از بادیگارد ها بیارنش داخل
جسیکا: چی کار کردی؟؟

شرایط پارت بعد
5 کامنت💌
7لایک❤
دیدگاه ها (۱)

رمان جونگ کوک

رمان جونگ کوک

❣پارت دوم❣که یه خانم مسنی درو بازکرد گفت اجوما: سلام دخترم ب...

چرا من پارت ۳ات: باشه میگم امروز داشتم رانندگی میکردم که دید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط