Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_43
«ویو لیلی»
کراپ تاپ مشکی با شلوار بگ ابی پوشیدم و پشت میز ارایشی نشستم ارایش خیلی ملایمی کردم و بازم عطر خوش بو رو زدم.. اصلا نمیدونم کی این عطرو خریدم؟
پایین رفتم
ولی بر خلاف تصورم جونگکوک پایین منتظرم بود
+ چطور شدم؟
نگاهشو بهم دوخت و از سر تا پا بهم نگاهی کرد
تک ابرویی بالا انداختو گفت:
_خوبه!
سوئیچ رو از روی عسلی برداشت
باهم به سمت پارکینگ رفتیم
توی ماشین نشستم و جونگکوک هم بعد من سوار شد
کمربندمو بستم
جونگکوک با تعجب بهم چشم دوخت
_تعجب میکنم
+از چی؟
_که کمربندتو بستی سابقه نداشتی
+اره وظیفه توعه ولی تو همیشه بجز بستن کمربند یه کار دیگه هم میکنی برای همون
خنده کرد و گفت بریم
در جواب با صدای نسبتا بلند گفتم
+برییییم
اهنگ گذاشتو باهم کلی حرف زدیم و خندیدیم.
زندگی همینه.. درست وقتی که ارزوی مر.گ داری
یه اتفاق عجیب میوفته.. یه اتفاق خوب که بازم امید به ادامه پیدا میکنی
از اون دسته ادما نبودم که همیشه عصبی باشم و پاچه اینو اونو بگیرم
چون هیچوقت هیچکس نبود به دردام گوش بده همیشه توی خودم میریختم و جلوی همه خودمو قوی نشون میدادم
هروقت هم ناراحت بودم سریع خودمو سرگرم میکردم تا ناراحتیم یادم بره
روحیه شادی داشتم.. ولی همیشه یه درد توی قلبم بودو دردش حس میشد...
جونگکوک کنار مغازه ای پارک کرد و خواست بره که برام لواشک بخره همراهش پیاده شدم که
دوباره سوتفاهم پیش نیاد
ساعت11و نیم بود رسیده بودیم کافه باغیی که حسابی خفن و قشنگ بود کمی دم در منتظر یونگی موندیم و اونم بعد از کمی اومد
95 لایک
#part_43
«ویو لیلی»
کراپ تاپ مشکی با شلوار بگ ابی پوشیدم و پشت میز ارایشی نشستم ارایش خیلی ملایمی کردم و بازم عطر خوش بو رو زدم.. اصلا نمیدونم کی این عطرو خریدم؟
پایین رفتم
ولی بر خلاف تصورم جونگکوک پایین منتظرم بود
+ چطور شدم؟
نگاهشو بهم دوخت و از سر تا پا بهم نگاهی کرد
تک ابرویی بالا انداختو گفت:
_خوبه!
سوئیچ رو از روی عسلی برداشت
باهم به سمت پارکینگ رفتیم
توی ماشین نشستم و جونگکوک هم بعد من سوار شد
کمربندمو بستم
جونگکوک با تعجب بهم چشم دوخت
_تعجب میکنم
+از چی؟
_که کمربندتو بستی سابقه نداشتی
+اره وظیفه توعه ولی تو همیشه بجز بستن کمربند یه کار دیگه هم میکنی برای همون
خنده کرد و گفت بریم
در جواب با صدای نسبتا بلند گفتم
+برییییم
اهنگ گذاشتو باهم کلی حرف زدیم و خندیدیم.
زندگی همینه.. درست وقتی که ارزوی مر.گ داری
یه اتفاق عجیب میوفته.. یه اتفاق خوب که بازم امید به ادامه پیدا میکنی
از اون دسته ادما نبودم که همیشه عصبی باشم و پاچه اینو اونو بگیرم
چون هیچوقت هیچکس نبود به دردام گوش بده همیشه توی خودم میریختم و جلوی همه خودمو قوی نشون میدادم
هروقت هم ناراحت بودم سریع خودمو سرگرم میکردم تا ناراحتیم یادم بره
روحیه شادی داشتم.. ولی همیشه یه درد توی قلبم بودو دردش حس میشد...
جونگکوک کنار مغازه ای پارک کرد و خواست بره که برام لواشک بخره همراهش پیاده شدم که
دوباره سوتفاهم پیش نیاد
ساعت11و نیم بود رسیده بودیم کافه باغیی که حسابی خفن و قشنگ بود کمی دم در منتظر یونگی موندیم و اونم بعد از کمی اومد
95 لایک
- ۲۱.۸k
- ۲۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط