p

p20
صدای خنده‌ی کودکانه تو خونه می‌پیچید.
نور گرم چراغ‌های سقفی روی صورت پدر کوک افتاده بود، همون‌طور که نوه‌شو بغل کرده بود و باهاش بازی می‌کرد. صدای خندیدن بچه با صدای مردونه‌ی نرم پدربزرگ قاطی شده بود، اونجوری که قلب آدمو نرم می‌کرد.
عروس خانواده توی آشپزخونه ظرف‌های دسر رو می‌چید تو جعبه‌ی مخصوص. چشماش خسته بود ولی لبخند می‌زد. بوی شکلات و توت‌فرنگی هنوز توی هوا بود.
برادر کوک از کنار سالن گذشت، کلید ماشینو تکون داد و گفت:
*می‌رم ماشینو بیارم جلو.
کوک ایستاده بود کنار در، با دست توی جیب شلوار راحتیش، ساکت.
مادرش آروم بهش نزدیک شد. همون‌طور که از کنار شونه‌ش رد می‌شد، بازوشو گرفت و یک نیشگون کوچیک گرفت. کوک یک لحظه اخماش رفت تو هم، برگشت سمت مادرش.
– چته مامان؟
مادرش، خیلی آروم، انگار فقط دوتاشون تو اون خونه بودن، سرشو به گوش کوک نزدیک کرد و زمزمه کرد:
*چشماتو باز کن، کوک. خوب نگاه کن ببین کی واقعاً هست... کی می‌مونه پیشت. برای همیشه.
کوک چیزی نگفت.
نه اینکه حرفو نگیره... فقط نمی‌خواست بگیره.
فکر کرد منظورش سو اه‌ه.
اون دختر همیشه مهربون که حالا تصمیم گرفته بود بره… برای یه مدت طولانی.
یه لبخند نصفه زد، پیشونی مادرشو بوس کرد و گفت:
– چشم، ملکه.
مادرش با خنده‌ی آروم رفت دم در.
کوک پشت سرش قدم زد، با همه خداحافظی کرد.
درو که بست... صداها مثل نوار ضبط‌شده‌ای که قطع شه، محو شدن.
همه‌چیز یه‌دفعه ساکت شد.
کوک تکیه داد به در.
چشم‌هاشو بست.
نفس عمیقی کشید.
خونه تاریک بود.
چراغا خاموش، اما انگار گرمای حضور خانواده هنوز توی دیوارها مونده بود. بوی دسر شکلاتی هنوز از آشپزخونه می‌اومد، ترکیب شده با بوی عطر مادرش و صابون دست کودک کوچیکی که دستاشو با عجله شسته بود.
آروم قدم برداشت سمت اتاقش.
در اتاقو باز کرد، نور کم از چراغ مطالعه‌اش توی فضا پخش شده بود. لباساشو درآورد، تی‌شرت مشکی پوشید.
داشت از اتاق بیرون می‌اومد که چشمش افتاد به گوشه‌ی کمد.
یه چیزی سفید رنگ…
رفت جلوتر.
دست برد توی کمد، پارچه‌ی نرمو کشید بیرون.
یه پیراهن سفید بود.
همون پیراهنی که تو جزیره تن اون دختر کرده بود.
همون شب باد سرد اومده بود و شونه‌هاش رو لرزونده بود.
اون شب موهای فرش ریخته بود روی پیراهن، با رد نور چراغ‌های ساحل... و اون عطر گیلاسی که با بوی نم دریا ترکیب شده بود البته با ته مونده سیگار.
کوک همون‌طور که پیراهن رو با دو انگشتش گرفته بود، بهش خیره شد.
بو کشیدش.
نفسش رفت.

ادامش در کامنت بقیه ادامه تو کامنت تو پست بعدی
(حال میکنین نویسنده یجوری مینویسه که نمیتونم ی جا جا کنم برای جبرانه ها)
دیدگاه ها (۱)

ادامع p20با تردید رفتم سمت آیفون.همین که صفحه روشن شد...کوک....

p21وقتی همه نگاه می‌کنن، فقط باید بدرخشی...حتی وقتی داری توی...

p19صدای کوبیدن بارون روی شیشه‌های ماشین با نفس‌های کلافه‌ی ا...

p18بعد از اون‌همه خنده، غذاها کم‌کم رسیدن. پاستاهای بخار کرد...

چندپارتی

پارت 1

چندشاتی جونگکوک(پارت۲)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط