p
p19
صدای کوبیدن بارون روی شیشههای ماشین با نفسهای کلافهی ات قاطی شده بود. از سر کار برمیگشت، مسیرش مستقیم به سمت خونه بود. اما...
صفحهی گوشی روشن شد. نوتیف از سو اه بود.
سو اه:
«فقط اومدم بگم که دارم میرم... خداحافظ.»
ات چشمهاش رو بست. لوکیشن زیر پیام، نزدیک خونهی کوک بود.
دلش ریخت. فرمونو پیچوند. اون لحظه فقط یه چیز تو ذهنش بود: «نه... نکنه...»
سه دقیقه بعد جلوی درِ خونهی کوک بود. بدون اینکه فکر کنه، درو باز کرد و قدم گذاشت داخل، کفشهاش خیس، موهاش کمی بهم ریخته، و صدای قدمهاش محکم روی پارکت.
+جونگکوک؟!
صدای بلندش توی خونه پیچید.
+جونگکو..
چشمش خورد به کسی که اصلاً انتظار دیدنش رو نداشت.
مادر کوک، دست به سینه، کنار پدر کوک ایستاده بود، و برادر بزرگترش با همسرش روی مبل نشسته بودن. همگی داشتن نگاهش میکردن.
ات خشکش زد. سکوت برای لحظهای کشدار شد.
بعد، انگار یه کلید توی ذهنش چرخیده باشه، سریع خودش رو جمع کرد. لبخند ملایمی زد، تعظیم کوتاهی کرد و با احترام گفت:
+سلام… ببخشید، من… فکر کردم فقط کوک خونهست.
مادر کوک قدمی جلو اومد. لبخند زد.
*سلام عزیزم، بیا تو… بفرما.
ات سر تکون داد ولی همونجا ایستاد. نگاهش دوید دنبال کوک.
جونگکوک از راهرو با موهای ژولیده و تیشرت راحتی وارد شد. با دیدن ات، اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست، اما بعد نگاهش نرم شد.
ات همونجا با صدای آرومی گفت:
+یه لحظه باهات حرف دارم…
دستش رو گرفت و بیحرف کشیدش به سمت راهروی باریک کنار آشپزخونه.
تو سکوت، فقط صدای چکچک بارون از پنجرهی باز شنیده میشد.
+سو اه چی میگه؟
کوک نفسش رو داد بیرون، کمی شونههاش افتاده بود.
– «میره امریکا… برای یه مدت. معلوم نیست چقدر، ولی گفت نیاز داره فکر کنه.»
ات ساکت نگاهش کرد. نه تأیید کرد، نه تعجب. فقط یه «خب...» آروم زیر لب گفت و برگشت سمت در خروجی.
+من دیگه برم...
اما همون لحظه مادر کوک با صدای گرمش گفت:
*ات جان، شام حاضر شده. بمون، با ما باش.
کوک نیمقدم اومد جلو. انگار حرف مادرش رو تأیید میکرد.
ات کمی مکث کرد، بعد لبخند آرومی زد و گفت:
+باشه، پس فقط برای شام.
مادر کوک دستش رو گرفت و با خودش به آشپزخونه برد.
*بیا عزیزم، کمکم کن سفره رو بچینیم.
ات آستینهای کت بلندش رو بالا زد، شالش رو باز کرد و با نرمی خاصی شروع کرد به چیدن قاشق و بشقابها.
پدر کوک درباره هوا حرف میزد. برادرش از دردسرهای پسر کوچکش میگفت. و کوک… از دور، با لبخند ریزی نگاهش میکرد.
همهچیز آروم بود. شاید بیش از حد.
بعد از غذا، دسر روی میز اومد. ژلهی شکلاتی با توتفرنگی، مورد علاقهی کوک.
وقتی همه داشتن میخندیدن و حرف میزدن، ات با ظرافت و احترام از جاش بلند شد.
ادامش در کامنتا
صدای کوبیدن بارون روی شیشههای ماشین با نفسهای کلافهی ات قاطی شده بود. از سر کار برمیگشت، مسیرش مستقیم به سمت خونه بود. اما...
صفحهی گوشی روشن شد. نوتیف از سو اه بود.
سو اه:
«فقط اومدم بگم که دارم میرم... خداحافظ.»
ات چشمهاش رو بست. لوکیشن زیر پیام، نزدیک خونهی کوک بود.
دلش ریخت. فرمونو پیچوند. اون لحظه فقط یه چیز تو ذهنش بود: «نه... نکنه...»
سه دقیقه بعد جلوی درِ خونهی کوک بود. بدون اینکه فکر کنه، درو باز کرد و قدم گذاشت داخل، کفشهاش خیس، موهاش کمی بهم ریخته، و صدای قدمهاش محکم روی پارکت.
+جونگکوک؟!
صدای بلندش توی خونه پیچید.
+جونگکو..
چشمش خورد به کسی که اصلاً انتظار دیدنش رو نداشت.
مادر کوک، دست به سینه، کنار پدر کوک ایستاده بود، و برادر بزرگترش با همسرش روی مبل نشسته بودن. همگی داشتن نگاهش میکردن.
ات خشکش زد. سکوت برای لحظهای کشدار شد.
بعد، انگار یه کلید توی ذهنش چرخیده باشه، سریع خودش رو جمع کرد. لبخند ملایمی زد، تعظیم کوتاهی کرد و با احترام گفت:
+سلام… ببخشید، من… فکر کردم فقط کوک خونهست.
مادر کوک قدمی جلو اومد. لبخند زد.
*سلام عزیزم، بیا تو… بفرما.
ات سر تکون داد ولی همونجا ایستاد. نگاهش دوید دنبال کوک.
جونگکوک از راهرو با موهای ژولیده و تیشرت راحتی وارد شد. با دیدن ات، اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست، اما بعد نگاهش نرم شد.
ات همونجا با صدای آرومی گفت:
+یه لحظه باهات حرف دارم…
دستش رو گرفت و بیحرف کشیدش به سمت راهروی باریک کنار آشپزخونه.
تو سکوت، فقط صدای چکچک بارون از پنجرهی باز شنیده میشد.
+سو اه چی میگه؟
کوک نفسش رو داد بیرون، کمی شونههاش افتاده بود.
– «میره امریکا… برای یه مدت. معلوم نیست چقدر، ولی گفت نیاز داره فکر کنه.»
ات ساکت نگاهش کرد. نه تأیید کرد، نه تعجب. فقط یه «خب...» آروم زیر لب گفت و برگشت سمت در خروجی.
+من دیگه برم...
اما همون لحظه مادر کوک با صدای گرمش گفت:
*ات جان، شام حاضر شده. بمون، با ما باش.
کوک نیمقدم اومد جلو. انگار حرف مادرش رو تأیید میکرد.
ات کمی مکث کرد، بعد لبخند آرومی زد و گفت:
+باشه، پس فقط برای شام.
مادر کوک دستش رو گرفت و با خودش به آشپزخونه برد.
*بیا عزیزم، کمکم کن سفره رو بچینیم.
ات آستینهای کت بلندش رو بالا زد، شالش رو باز کرد و با نرمی خاصی شروع کرد به چیدن قاشق و بشقابها.
پدر کوک درباره هوا حرف میزد. برادرش از دردسرهای پسر کوچکش میگفت. و کوک… از دور، با لبخند ریزی نگاهش میکرد.
همهچیز آروم بود. شاید بیش از حد.
بعد از غذا، دسر روی میز اومد. ژلهی شکلاتی با توتفرنگی، مورد علاقهی کوک.
وقتی همه داشتن میخندیدن و حرف میزدن، ات با ظرافت و احترام از جاش بلند شد.
ادامش در کامنتا
- ۲.۸k
- ۱۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط