Under the moonlight 2
P4
بعد پشت سر گذاشتن دو روز تعطیلی آخر هفته،صبح با کلی تلاش چشم باز کرد.ساعت ۶ رو نشون میداد.گوشیش برای بار سوم زنگ میزد چون پنج دقیقه یک بار روی زنگ گذاشته بود تا بیدارش کنه.گوشی رو خاموش کرد.هنوز هوای سردی از دیشب توی جو زمین مونده بود و سوز از لای پنجره ای که از عمد باز نبود،میومد.
پتو رو دور خودش کشید و رفت پنجرهی بالکن اتاقش رو بست
+[من که دیشب باز نکرده بودمش]
+هوففففف بیخیال
کاراشو کرد و وقتی از آمادگیش اطمینان حاصل کرد(🤌🏻 امتحان فارسی داشتم🤌🏻)از اتاق بیرون رفت.در اتاقش رو بست.پالتو و کیفی که گِل دستش یود رو روی دسته مبل گذاشت تا وقتی خواست بره برشون داره.رفت تو آشپزخونه و لینا رو دید که داشت میز صبحونه ره میچید.جا خورد.اون ساعت ۹ شیفتش بود الان چرا بیداره؟
+سیلام
×صبحت بخیر عزیـــــزم
+باشه
×😐🥲
خندهی کوتاه و ریزی کرد
+چرا بیداری
+هریننننن(کلافه)
+جونم
×شیفتم عوض شده بخاطر یه عوضی
+آها منطقیه
+حالا ساعت چند باید بری
×هفت و نیم
+آخیشششش...دلم حال اومد.حالا تو هم مثل من باید زود پاشی
×کوفت
+چیشد خواستی صبحونه بچینی؟
×خو گشنمه
+تو هم همیشه گشنته به منم وا دادی
دور میز نشستن و مفصل صبحونهشونو خوردن.بعد جمع کردن میز هردو دم در اماده بودن و کفش میپوشیدن
+چجوری میخوای بری
×اوتوبوس،مترو،پیاده
+باهم میریم.بدو بپوش برسونمت
×جدی؟
+من باهات شوخی دارم؟البته که دارم ولی خب الان ندارم
×نمیخواد از محل کارت دور میشی
+همینقدرشم زودتر از وقت میرسم.میرسونمتتت
باهم رفتن پایین و لینا رو رسوند.بعد از رسوندن لینا،ذهنش درگیر یه چیز بود،،،وقتی دیدش باید چجوری رفتار کنه
انگار روش نمیشد باهاش رو در رو بشه.اون شب که اونجوری خوابش برد و بردش خونش.صبحشم اونجوری دعوا شد و...
اما مگه مقصر اون بود؟
نه طبیعتاً!
نه اون خواست خوابش ببره،نه خودش خواست بره خونش و خودش نخواست از شانس بدش همون موقع که تو کافه بودن دوست یا دشمن جونگکوک پیدا بشه و اون دعوا پیش بیاد
تا از افکارش بیرون اومد و به خودش اومد دید جلوی شرکت پارک کرده.کف دستاشو با دو ضربهی اروم به فرمون زد.
+آیشششش...کی اینقدر زود میرسیدم؟
کیفش رو از روی صندلی کناری برداشت و پیاده شد.با سرعتی که خودش سعی داشت اروم باشه به سمت شرکت رفت.در شیشهایه طبقهی دوم ساختمان که کل ساختمان مال همین شرکت بود رو باز کرد.مثل روزهای قبل فقط دو نفر قبل از هرین اونجا بودن.در حالی که به سمت دفترش میرفت بهشون سلام میکرد و سلام جواب میگرفت.وسایلش رو سر جاشون گذاشت و امروزش رو تو شرکت شروع کرد...
اینم به مناسبت ۳۷۰ تایی
P4
بعد پشت سر گذاشتن دو روز تعطیلی آخر هفته،صبح با کلی تلاش چشم باز کرد.ساعت ۶ رو نشون میداد.گوشیش برای بار سوم زنگ میزد چون پنج دقیقه یک بار روی زنگ گذاشته بود تا بیدارش کنه.گوشی رو خاموش کرد.هنوز هوای سردی از دیشب توی جو زمین مونده بود و سوز از لای پنجره ای که از عمد باز نبود،میومد.
پتو رو دور خودش کشید و رفت پنجرهی بالکن اتاقش رو بست
+[من که دیشب باز نکرده بودمش]
+هوففففف بیخیال
کاراشو کرد و وقتی از آمادگیش اطمینان حاصل کرد(🤌🏻 امتحان فارسی داشتم🤌🏻)از اتاق بیرون رفت.در اتاقش رو بست.پالتو و کیفی که گِل دستش یود رو روی دسته مبل گذاشت تا وقتی خواست بره برشون داره.رفت تو آشپزخونه و لینا رو دید که داشت میز صبحونه ره میچید.جا خورد.اون ساعت ۹ شیفتش بود الان چرا بیداره؟
+سیلام
×صبحت بخیر عزیـــــزم
+باشه
×😐🥲
خندهی کوتاه و ریزی کرد
+چرا بیداری
+هریننننن(کلافه)
+جونم
×شیفتم عوض شده بخاطر یه عوضی
+آها منطقیه
+حالا ساعت چند باید بری
×هفت و نیم
+آخیشششش...دلم حال اومد.حالا تو هم مثل من باید زود پاشی
×کوفت
+چیشد خواستی صبحونه بچینی؟
×خو گشنمه
+تو هم همیشه گشنته به منم وا دادی
دور میز نشستن و مفصل صبحونهشونو خوردن.بعد جمع کردن میز هردو دم در اماده بودن و کفش میپوشیدن
+چجوری میخوای بری
×اوتوبوس،مترو،پیاده
+باهم میریم.بدو بپوش برسونمت
×جدی؟
+من باهات شوخی دارم؟البته که دارم ولی خب الان ندارم
×نمیخواد از محل کارت دور میشی
+همینقدرشم زودتر از وقت میرسم.میرسونمتتت
باهم رفتن پایین و لینا رو رسوند.بعد از رسوندن لینا،ذهنش درگیر یه چیز بود،،،وقتی دیدش باید چجوری رفتار کنه
انگار روش نمیشد باهاش رو در رو بشه.اون شب که اونجوری خوابش برد و بردش خونش.صبحشم اونجوری دعوا شد و...
اما مگه مقصر اون بود؟
نه طبیعتاً!
نه اون خواست خوابش ببره،نه خودش خواست بره خونش و خودش نخواست از شانس بدش همون موقع که تو کافه بودن دوست یا دشمن جونگکوک پیدا بشه و اون دعوا پیش بیاد
تا از افکارش بیرون اومد و به خودش اومد دید جلوی شرکت پارک کرده.کف دستاشو با دو ضربهی اروم به فرمون زد.
+آیشششش...کی اینقدر زود میرسیدم؟
کیفش رو از روی صندلی کناری برداشت و پیاده شد.با سرعتی که خودش سعی داشت اروم باشه به سمت شرکت رفت.در شیشهایه طبقهی دوم ساختمان که کل ساختمان مال همین شرکت بود رو باز کرد.مثل روزهای قبل فقط دو نفر قبل از هرین اونجا بودن.در حالی که به سمت دفترش میرفت بهشون سلام میکرد و سلام جواب میگرفت.وسایلش رو سر جاشون گذاشت و امروزش رو تو شرکت شروع کرد...
اینم به مناسبت ۳۷۰ تایی
- ۳.۸k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط