نام فیک عشقنفرت
نام فیک: عشق/نفرت
Part: 6
چند روزی گذشت..
تهیونگ که شرکت رو بدست گرفته بود ، کارای شرکت بهتر شده بودن. خیلیا میخواستن با شرکت قرارداد ببندن.تهیونگ عاقلانه عمل میکرد و شرکت هم روز به روز اوضاعش داشت بهتر و بهتر میشد. مارا که دلش گرفته بود لباساش رو عوض کرد و ی ارایش ملایم کرد و از خونه زد بیرون، از اونجایی که هنوز بهش گواهینامه نداده بودن ولی مارا خودش رانندگی بلد بود برای همین ی ماشین رو برداشت و رفت توی خیابونا.هوا سرد بود، بخاری ماشین رو روشن کرد ی اهنگ هم گذاشت. توی خیابونا برای خودش میچرخید که خواست بره شرکت هم تهیونگ رو ببینه که داره چیکار میکنه و هم از اوضاع شرکت با خبر شه. بلاخره نصف اون شرکت برای مارا هست. دور زد و رفت به سمت شرکت به ساعت نگاه کرد دید ساعت ۲ ظهره گشنش هم بود به اطرافش ی نگاهی انداخت دید ی رستوران هست، رفت سمت رستورانه و ماشین رو پارک کرد و رفت داخل. برای خودش ی پیتزا سفارش داد و خورد، رفت سمت صندوق و حساب کرد از رستوران که اومد بیرون دوستش زنگ زد.سوار ماشین شد و جواب داد:
&هوییی اسگل کجایی؟
+سلام
&اهمم سلام*خنده
+چته چیشده؟
&چیزی نشده. خب عروس خانم کجایی؟
+خیابون
&با تهیونگ؟
+خیر
&خب خوبه. بیا پیشم کارت دارم
+برای چی؟نمیتونم بیام
&ی کار مهم دارم
&شوهرت نمیزاره؟ اذیتت میکنه؟
+نه باع دارم میرم شرکت که اونجا فکر کنم حدود پنج ساعتی طول بکشه بعدشم میرم سر خاک پدر و مادرم که حدود یک ساعت طول میکشه از سر خاک تا خونه هم ۱ ساعت راهه. باید تا ساعت ۱۰ خونه باشم
&چرا ۱۰؟ تهیونگ گیر میده بهت
+اره.منم نمیخوام باهاش درگیر شم فعلا. گفته باید تا قبل از ساعت ۱۰ خونه باشم وگرنه...
&اووه فهمیدم.. باشه فردا که میتونی بیای؟
+اره حتما میام
&مراقب خودت باش کمک خواستی بهم زنگ بزن. خدافظ
+باشه خدافظ*قطع کرد
ᰔᩚامیدوارم خوشتون بیادᰔᩚ
لایک: ۳۵
کامنت: ۴۰
تا ۱۰ دی ماه چیزی نمیتونم پست بزارم عاف میشم بعدش برمیگردم باز
Part: 6
چند روزی گذشت..
تهیونگ که شرکت رو بدست گرفته بود ، کارای شرکت بهتر شده بودن. خیلیا میخواستن با شرکت قرارداد ببندن.تهیونگ عاقلانه عمل میکرد و شرکت هم روز به روز اوضاعش داشت بهتر و بهتر میشد. مارا که دلش گرفته بود لباساش رو عوض کرد و ی ارایش ملایم کرد و از خونه زد بیرون، از اونجایی که هنوز بهش گواهینامه نداده بودن ولی مارا خودش رانندگی بلد بود برای همین ی ماشین رو برداشت و رفت توی خیابونا.هوا سرد بود، بخاری ماشین رو روشن کرد ی اهنگ هم گذاشت. توی خیابونا برای خودش میچرخید که خواست بره شرکت هم تهیونگ رو ببینه که داره چیکار میکنه و هم از اوضاع شرکت با خبر شه. بلاخره نصف اون شرکت برای مارا هست. دور زد و رفت به سمت شرکت به ساعت نگاه کرد دید ساعت ۲ ظهره گشنش هم بود به اطرافش ی نگاهی انداخت دید ی رستوران هست، رفت سمت رستورانه و ماشین رو پارک کرد و رفت داخل. برای خودش ی پیتزا سفارش داد و خورد، رفت سمت صندوق و حساب کرد از رستوران که اومد بیرون دوستش زنگ زد.سوار ماشین شد و جواب داد:
&هوییی اسگل کجایی؟
+سلام
&اهمم سلام*خنده
+چته چیشده؟
&چیزی نشده. خب عروس خانم کجایی؟
+خیابون
&با تهیونگ؟
+خیر
&خب خوبه. بیا پیشم کارت دارم
+برای چی؟نمیتونم بیام
&ی کار مهم دارم
&شوهرت نمیزاره؟ اذیتت میکنه؟
+نه باع دارم میرم شرکت که اونجا فکر کنم حدود پنج ساعتی طول بکشه بعدشم میرم سر خاک پدر و مادرم که حدود یک ساعت طول میکشه از سر خاک تا خونه هم ۱ ساعت راهه. باید تا ساعت ۱۰ خونه باشم
&چرا ۱۰؟ تهیونگ گیر میده بهت
+اره.منم نمیخوام باهاش درگیر شم فعلا. گفته باید تا قبل از ساعت ۱۰ خونه باشم وگرنه...
&اووه فهمیدم.. باشه فردا که میتونی بیای؟
+اره حتما میام
&مراقب خودت باش کمک خواستی بهم زنگ بزن. خدافظ
+باشه خدافظ*قطع کرد
ᰔᩚامیدوارم خوشتون بیادᰔᩚ
لایک: ۳۵
کامنت: ۴۰
تا ۱۰ دی ماه چیزی نمیتونم پست بزارم عاف میشم بعدش برمیگردم باز
- ۱.۵k
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط