Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_72
ازونجایی که از مادر بزرگوارم دقیق نشونه گیری رو به ارث برده بودم صاف خورد رو دماغش
اخش بلند شدو دماغشو زودی گرفتو خم شد.
لبخند پیروز مندانه ای زدمو سمتش رفتم و با دستام موهاشو گرفتم
که منو ماست ماستی میکنی اره؟ حالا بخور یونگی
من روزگارتو ماست ماستی کردم
یونگی همونجور درحال اخ واخ بود
جونگکوک هراسون سمتمون بیاد
_اینجا چخبره! یونگی چی شدی ؟
بجای یونگی جواب دادم
چیزی نیست یکم زیاده روی کرد کتک خورد
جونگکوک که انگار تازه نگاهش به چهرم افتاده بود پقی زد زیر خنده
ایش مردم شوهر میکنن منم شوهر میکنم خاکــ ینی خاکـ
لابلای خنده هاش گفت
_ یونگی اینکارو باهات کرده توهم با دمپایی زدی تو دماغش؟ اره؟
با سر تایید کردم که با جدیت گفت.
_خوب کاری کردی تا یونگی باشه دیگه
ازین غلــ..طا نکنه
اخ قربون شوهر چیز فهمم بشم
با تنازی دستی به موهاش کشیدو گفت:
_کی بود امضاء میخاست
زدم زیر خنده و سری از تاسف براش تکون دادم
همون لحظه وونا سمتمون اومد به چهره یونگی چشم دوخت
یونگی از شدت ضربه کمی سرخ شده بود
_هین یونگی عزیزم! چی شدی وای خاک برسرم
اروم گفتم:
هیچی عزیزم یه دمپایی بهش خورد گلوله که نخورده
_وای لیلی این خودش دماغش اندازه دماغ فیل بود الان شده اندازه... شت من چه خاکی بریزم به سرم!
جا خوردن یونگی رو به وضوح دیدم
یونگی با مظلومیت گفت
_وونا؟ دماغ من؟؟ دماغ منو میگی؟
_نه چیزه عشقم.. شوخی کردم
_ دماغمو هرکی میبینه فکر میکنه عمل کردم بعد تو داری میگی اندازه دماغ فیله!!؟
یونگی راست میگفت دماغ استخونی قشنگی داشت حالتشم انگار عملی بود.
وونا بی هوا حرف میزد...
منو جونگکوک همینطور بهشون خیره بودیم
120 لایک
#part_72
ازونجایی که از مادر بزرگوارم دقیق نشونه گیری رو به ارث برده بودم صاف خورد رو دماغش
اخش بلند شدو دماغشو زودی گرفتو خم شد.
لبخند پیروز مندانه ای زدمو سمتش رفتم و با دستام موهاشو گرفتم
که منو ماست ماستی میکنی اره؟ حالا بخور یونگی
من روزگارتو ماست ماستی کردم
یونگی همونجور درحال اخ واخ بود
جونگکوک هراسون سمتمون بیاد
_اینجا چخبره! یونگی چی شدی ؟
بجای یونگی جواب دادم
چیزی نیست یکم زیاده روی کرد کتک خورد
جونگکوک که انگار تازه نگاهش به چهرم افتاده بود پقی زد زیر خنده
ایش مردم شوهر میکنن منم شوهر میکنم خاکــ ینی خاکـ
لابلای خنده هاش گفت
_ یونگی اینکارو باهات کرده توهم با دمپایی زدی تو دماغش؟ اره؟
با سر تایید کردم که با جدیت گفت.
_خوب کاری کردی تا یونگی باشه دیگه
ازین غلــ..طا نکنه
اخ قربون شوهر چیز فهمم بشم
با تنازی دستی به موهاش کشیدو گفت:
_کی بود امضاء میخاست
زدم زیر خنده و سری از تاسف براش تکون دادم
همون لحظه وونا سمتمون اومد به چهره یونگی چشم دوخت
یونگی از شدت ضربه کمی سرخ شده بود
_هین یونگی عزیزم! چی شدی وای خاک برسرم
اروم گفتم:
هیچی عزیزم یه دمپایی بهش خورد گلوله که نخورده
_وای لیلی این خودش دماغش اندازه دماغ فیل بود الان شده اندازه... شت من چه خاکی بریزم به سرم!
جا خوردن یونگی رو به وضوح دیدم
یونگی با مظلومیت گفت
_وونا؟ دماغ من؟؟ دماغ منو میگی؟
_نه چیزه عشقم.. شوخی کردم
_ دماغمو هرکی میبینه فکر میکنه عمل کردم بعد تو داری میگی اندازه دماغ فیله!!؟
یونگی راست میگفت دماغ استخونی قشنگی داشت حالتشم انگار عملی بود.
وونا بی هوا حرف میزد...
منو جونگکوک همینطور بهشون خیره بودیم
120 لایک
- ۲۰.۲k
- ۰۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط