Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_71
خودمو تو ایینه نگاه کردم
وقتی متوجه شدم همه چی اوکیه موهامو گوجه ای بستمو زدم بیرون
به سمت اشپزخونه رفتم دیدم وونا و جونگکوک دارن میزو میچینن
بدون اینکه کمکشون کنم
رفتم صندلیو عقب کشیدمو روش نشستم.
وونا سری از تاسف برام تکون دادو گفت
_ انگار ی من میزبانم تو مهمون پاشو یه کمکی کن پاشو
+ولکن وونا یه چهارتا ظرفو میخای بزاری رو میز هنر که نمیخای کنی
ایشی گفتو روشو برگردوند بعد از چند مین که میز کامل چیده شد یونگی همراه دو بسته مرغ سوخاری اومد
به محظ اینکه بوشونو حس کردم اب دهنم راه افتاد
زودی روی میز گذاشتشون و خودشم رو صندلی نشست
یه تیکه برداشتمو توی بشقاب جلوییم گذاشتم
یه سس مخصوص کنارم گذاشتمو شروع کردم.
دو دستی میخوردمو اصنم برام مهم نبود دربارم چی فکر میکنن.
انگار نه انگار یه ساعت پیش هم کلی چیز میز خورده بودم!
دیگه زیاد جا نداشتم برای همین صندلیو عقب کشیدو بهش لم دادم که وونا گفت
_خسته نباشیی شتر
+فدات نشم فیل
جونگکوک خندیدو به سمت سرویس به راه افتاد...
نفس عمیقی کشیدم که یونگی از پشت میز بلند شدو سمتم اومد
_زن داداش نگاه کن اون چیه توی اون ماست؟
+ کدوم؟
_همون دیگه نگاش کن
سرمو نزدیک ماست بردمو با دقت بهش نگاه کردم ولی بازم چیزی ندیدم! برای اینکه ضایع نشم خواستم بگم
" اره چه جالبه" که در انی از ثانیه سرم فرو رفت داخل ماست
بزور سرمو بلند کردم و با دهن باز به یونگی و وونا که داشتن از خنده روده بر میشدن چشم دوختم
خنده هستریکی کردمو سمت یونگی خیز برداشتم
+نشونت میدم! که منو مسخره میکنی ارههه؟؟؟؟ میکشمتتتت
_ واییی نگاش کن مثل یه دلقک شدی
البته دلقک بودی دلقک تر شدی
+دلقک عمته بیشعور
یه لحظه نگام کرد.
خواستم سمتش خیز بردارم که دیدم انگار ناراحت شده
سوالی نگاش کردم که گفت؛
لیلی من یه عمه دارم اونم فوت شده..!
اخ ریدی لیلب جمعش کن!
خواستم عذر خواهی کنم که صدای وونا از پشت سرم اومد
لیلی یونگی عمه نداره هیچی نه زنده نه مرده هیچکدومو نداره
وایییییی
بازم این اسـکلا اسکلم کردن؟؟؟؟
شـت.؛
شقیقه هامو کمی ماساژ دادمو تو یک
حرکت ناگهانی به سمت یونگی خیز برداشتم
با چند قدم زودی ازم فاصله گرفتو پشت مبل پنهون شد
دمپایی خونگی هایی که کنار مبل بودنو برداشتم
و یکیشو سمتش پرتاب کردم
عی به خوشکی از شانس
کجا رفـــــــت!
اون یکیرو برداشتم توی چشماش زل زدم
باید خوب نشونه میگرفتم!
چشم تو چشم بودیم
وقتی دیدم موقعیت مناسبه دمپایی رو پرتاب کردم
120 لایک
#part_71
خودمو تو ایینه نگاه کردم
وقتی متوجه شدم همه چی اوکیه موهامو گوجه ای بستمو زدم بیرون
به سمت اشپزخونه رفتم دیدم وونا و جونگکوک دارن میزو میچینن
بدون اینکه کمکشون کنم
رفتم صندلیو عقب کشیدمو روش نشستم.
وونا سری از تاسف برام تکون دادو گفت
_ انگار ی من میزبانم تو مهمون پاشو یه کمکی کن پاشو
+ولکن وونا یه چهارتا ظرفو میخای بزاری رو میز هنر که نمیخای کنی
ایشی گفتو روشو برگردوند بعد از چند مین که میز کامل چیده شد یونگی همراه دو بسته مرغ سوخاری اومد
به محظ اینکه بوشونو حس کردم اب دهنم راه افتاد
زودی روی میز گذاشتشون و خودشم رو صندلی نشست
یه تیکه برداشتمو توی بشقاب جلوییم گذاشتم
یه سس مخصوص کنارم گذاشتمو شروع کردم.
دو دستی میخوردمو اصنم برام مهم نبود دربارم چی فکر میکنن.
انگار نه انگار یه ساعت پیش هم کلی چیز میز خورده بودم!
دیگه زیاد جا نداشتم برای همین صندلیو عقب کشیدو بهش لم دادم که وونا گفت
_خسته نباشیی شتر
+فدات نشم فیل
جونگکوک خندیدو به سمت سرویس به راه افتاد...
نفس عمیقی کشیدم که یونگی از پشت میز بلند شدو سمتم اومد
_زن داداش نگاه کن اون چیه توی اون ماست؟
+ کدوم؟
_همون دیگه نگاش کن
سرمو نزدیک ماست بردمو با دقت بهش نگاه کردم ولی بازم چیزی ندیدم! برای اینکه ضایع نشم خواستم بگم
" اره چه جالبه" که در انی از ثانیه سرم فرو رفت داخل ماست
بزور سرمو بلند کردم و با دهن باز به یونگی و وونا که داشتن از خنده روده بر میشدن چشم دوختم
خنده هستریکی کردمو سمت یونگی خیز برداشتم
+نشونت میدم! که منو مسخره میکنی ارههه؟؟؟؟ میکشمتتتت
_ واییی نگاش کن مثل یه دلقک شدی
البته دلقک بودی دلقک تر شدی
+دلقک عمته بیشعور
یه لحظه نگام کرد.
خواستم سمتش خیز بردارم که دیدم انگار ناراحت شده
سوالی نگاش کردم که گفت؛
لیلی من یه عمه دارم اونم فوت شده..!
اخ ریدی لیلب جمعش کن!
خواستم عذر خواهی کنم که صدای وونا از پشت سرم اومد
لیلی یونگی عمه نداره هیچی نه زنده نه مرده هیچکدومو نداره
وایییییی
بازم این اسـکلا اسکلم کردن؟؟؟؟
شـت.؛
شقیقه هامو کمی ماساژ دادمو تو یک
حرکت ناگهانی به سمت یونگی خیز برداشتم
با چند قدم زودی ازم فاصله گرفتو پشت مبل پنهون شد
دمپایی خونگی هایی که کنار مبل بودنو برداشتم
و یکیشو سمتش پرتاب کردم
عی به خوشکی از شانس
کجا رفـــــــت!
اون یکیرو برداشتم توی چشماش زل زدم
باید خوب نشونه میگرفتم!
چشم تو چشم بودیم
وقتی دیدم موقعیت مناسبه دمپایی رو پرتاب کردم
120 لایک
- ۲۲.۰k
- ۰۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط