چند پارتی عشق سادیسمی من

سال دهم بود، اولین روز مدرسه.
حیاط پر از سر و صدا و خنده بود، ولی میان اون‌همه جمعیت، نگاه جونگ‌کوک روی یه نفر ثابت موند — ا/ت
نمی‌دونست چرا، فقط حس کرد چیزی درونش تکون خورد، یه حس عمیق و عجیب.

ایستاده بود و بی‌صدا زیر لب گفت:
«کاش باهاش تو یه کلاس بیفتم... فقط همین.»

و انگار دعاهاش شنیده شد.
چند ساعت بعد، وقتی معلم اسامی کلاس رو خوند، اسم ا/ت و اون کنار هم بود.
جونگ‌کوک لبخند کوچیکی زد؛ لبخندی که خودش هم نفهمید چرا اون‌قدر از ته دل بود.

ا/ت هم وقتی وارد کلاس شد و دید اون هم‌کلاسیتش با خوشحالی کنار صندلیش نشستی.
اون لحظه برای هر دو ساده به‌نظر می‌اومد، اما همون روز بود که چیزی توی دل جونگ‌کوک شروع شد — احساسی که هر روز بزرگ‌تر می‌شد.

چند روز گذشت تا اینکه یه صبح نیمکتت خالی موند.
معلم گفت: «سرما خورده، امروز نمیاد.»
اون حرف ساده باعث شد بقیه روز جونگ‌کوک بی‌قرار باشه.

اون شب از توی گروه کلاسی شماره‌ ا/ت رو برداشت.
فردای اون روز، بعد از مدرسه، دفتر و چند برگه دستش بود.
اومد دم در خونه‌ ا/ت با صدای آروم گفت:
«اومدم درسایی که دیروز گفتن رو برات بیارم... فکر کردم شاید به کارت بیاد.»

ا/ت لبخند زد، و اون هم همون‌جا، توی همون چند ثانیه، مطمئن شد...
دیگه نمی‌تونه ازت دل بکنه.



صدای بارون روی سقف مدرسه مثل موسیقی آرامی پخش می‌شد.
ا/ت کنار در ایستاده بود چتر نداشت و هوای سرد روی موهای ا/ت نشسته بود.

جونگ‌کوک از ته راهرو دیدت. بدون حرف رفت سمتت، چترش رو باز کرد و به ا/ت گفت:
«بیا، می‌برمت خونه. نمی‌خوام خیس شی.»

راه افتادن. بارون آروم روی چتر می‌کوبید و خیابون بوی خاک خیس می‌داد.
چند دقیقه در سکوت گذشت، تا اینکه جونگ‌کوک ناگهان ا/ت گفت
«می‌دونی؟ ا /ت من جز تو با هیچ‌کس دوست نیستم. حتی خانوادم هم ترکم کردن.»

ا/ت با تعجب بهش نگاه کرد
«چرا؟»

اون مکث کرد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«چون... من سادیسم دارم. یه چیزی توی من هست که باعث می‌شه مردم ازم فاصله بگیرن. نمی‌دونم چطوری بگم، فقط... من با درد، با کنترل، با قدرت حس زنده بودن می‌کنم. و همه از این می‌ترسن.»

برای لحظه‌ای سکوت شد. فقط صدای بارون بود که بینشون می‌پیچید.
بعد لبخند کمرنگی زد و گفت:
«اما وقتی تو کنارمی، ا/ت اون حسِ تاریکی ساکت می‌شه. انگار فقط با تو، همه‌چیز عادی می‌شه... چون تو باهامی، با من دوست شدی. و این برام یعنی همه‌چی.»

ا/ت سر پایین انداختیپ و با صدای آرومی گفت
«پس اگه اینطوریه... قول می‌دم تا آخر عمرم کنارت بمونم. هیچ‌وقت تنها نذارمت.»

جونگ‌کوک برای اولین‌بار توی اون هوای سرد، لبخند واقعی زد.
بارون هنوز می‌بارید، ولی زیر اون چتر، دنیای هر دوشون گرم‌تر از همیشه بود...
دیدگاه ها (۰)

رمان عضو هشتم :

چند پارتی عشق ساریسمی من

اسم رمان: عشق عضو هشتم

مافیای من پارت چهار

چندپارتی

پارت 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط