رمان عضو هشتم :

جین: اَت، از فردا باید بیای خوابگاه. چون ما همه اینجا می‌مونیم.
اَت: باشه، مشکلی نیست.
جیهوپ: من می‌گم امروز تمرین نکنیم، یه کم بریم بیرون خوش بگذرونیم، از فردا شروع کنیم.
تهیونگ: موافقم! منم خسته‌ام. تو چی فکر می‌کنی، اَت؟
اَت: من که از تفریح بدم نمیاد، چرا که نه؟ 😄

نامجون: خب حالا کجا بریم؟
اَت: بریم خیابون تهران.
نامجون: بخاطر کشورت گفتی؟ 😏
اَت: نه، اتفاقی گفتم!
(یه‌هو یادش می‌افته)
اَت: وای نه...!
نامجون: چی شده؟
اَت: کاپشنم توی اتوبوس جا موند 😣
نامجون: اشکال نداره، یکی دیگه برات می‌گیریم. نگران نباش.
اَت: مرسی. خب دیگه، بریم؟ من بیرون منتظرم.
اعضا: بریم!

(همه با خنده از ساختمان بیرون میان. تهیونگ کنار اَت قدم برمی‌داره و کنجکاوانه بهش نگاه می‌کنه.)

تهیونگ: راستی، تو درآمدت از کجاست؟ مامان یا بابات برات پول می‌فرستن؟
اَت: نه، خودم کار می‌کنم. من تیچرم، برای همین درآمد دارم.
تهیونگ: جدی؟ معلمی؟ خیلی جالبه برای سن تو!
اَت: آره، شاگردای کوچولو دارم.

تهیونگ: خب، نظرت درباره‌ی کره چیه؟
اَت: نظر خاصی ندارم هنوز. فقط می‌دونم مردمش مهربونن.

(جین وارد گفت‌وگو می‌شه.)
جین: چند تا خواهر و برادر داری؟
اَت: متأسفانه خواهر ندارم، ولی چهار تا داداش دارم.
جین: بزرگ‌ترن یا کوچیک‌تر؟
اَت: بزرگ‌تر ندارم. یکی هم‌سن خودمه، بقیه کوچیک‌ترن…
(با لبخند اضافه می‌کنه)
اَت: با اون هم‌سنمه چون تو یه زمان به دنیا اومدیم.
جیهوپ: یعنی دوقلوئید؟
اَت: دقیقاً 😄

(بقیه با تعجب و خنده نگاش می‌کنن و به مسیرشون ادامه می‌دن، هوای عصر سئول پر از نور و خنده‌ست.)

-

جین: خب، اوکی.
وی (تهیونگ): بچه‌ها بریم خوابگاه.
اَت: من باید برم وسایلامو جمع کنم، بعد میام.

(بقیه اعضا خداحافظی می‌کنن و می‌رن. تهیونگ اما تو فکره.)

ذهن تهیونگ: این یه فرصت خوبه که با اَت تنها باشم… بهتره باهاش برم کمکش.

تهیونگ: اَت، بذار باهات بیام. تو که هنوز نمی‌دونی خوابگاه کجاست. کمکت می‌کنم وسایلاتو جمع کنی.
اَت: باشه، بریم. فعلاً خداحافظ بچه‌ها! توی خوابگاه می‌بینمتون.
جین و بقیه: خداحافظ!
اَت: (به تهیونگ) بریم؟
تهیونگ: بریم.

(هر دو باهم راه می‌افتن و به خونه‌ی اَت می‌رسن.)

اَت: خب، رسیدیم. بیا بالا.
تهیونگ: جدی؟ بیام بالا؟
اَت: آره دیگه، بیا کمکم کن وسایلامو جمع کنم.

(تهیونگ لبخند می‌زنه و دنبالش می‌ره داخل خونه. اَت شروع می‌کنه به جمع کردن لباس‌ها و وسایلش.)

ذهن اَت: باید همه‌ی لباسامو بردارم، چیزایی که لازم دارم هم جمع کنم… (می‌خنده) خوب شد تهیونگ اومده، می‌تونم چمدون رو بندازم رو دوش اون 😆

اَت: (با خنده) آخیش، بلاخره تموم شد.
تهیونگ: بریم؟
اَت: بریم.
تهیونگ: بذار کمکت کنم چمدون رو بگیرم.
اَت: نه، خودم می‌برم.
تهیونگ: نه دیگه، بده به من.
اَت: جدی نمی‌خواد.
تهیونگ: بده دیگه، لجبازی نکن 😄
اَت: (می‌خنده) باشه، بفرما آقا زورگو.
تهیونگ: (می‌خنده) ممنون خانم مستقل.
اَت: خب، بریم دیگه.
تهیونگ: بریم...
دیدگاه ها (۰)

چند پارتی عشق ساریسمی من

عشق بی پرواز

چند پارتی عشق سادیسمی من

اسم رمان: عشق عضو هشتم

چند پارتی از هیوجین: (وقتی که بهت خیانت کرد و تو.....)ات: خب...

جیمین فیک زندگی پارت ۹۴#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط