چند پارتی عشق ساریسمی من
اون روز زنگ ناهار بود.
ات کنار یکی از همکلاسی هاش، یه پسر آرام و خندهرو، ایستاده بود و در مورد پروژه صحبت میکرد
همهچیز عادی بود... جز برای جونگکوک.
از دور نگاهشون میکرد.
لبخندت، صدای خنده ات نگاه به اون پسر — همه مثل خنجر آرومی توی دلش فرو میرفت.
حس عجیبی داشت... نه فقط حسادت، یه ترس عمیق از دست دادن ات
بدون اینکه چیزی بگه، برگشت و رفت سمت کتابخونهی مدرسه.
پشت قفسهها پنهون شد، جایی که کسی نبینه.
اونجا، سکوت شکست. نفسهاش لرزید و اشکهاش بیصدا روی گونههاش لغزید.
چند دقیقه بعد، در کتابخونه باز شد.
ات بود. دنبال جونگکوک اومده بود
وقتی دیدیش، با چشمای قرمز و خیس نشسته بود، نفسش گرفت.
آروم جلو رفت، بدون گفتن هیچ حرفی، خم شد و بغلش کرد.
اون اول چیزی نگفت، فقط دستهاش رو محکم دور ات حلقه کرد، انگار میترسید اگه ولش کنه، ناپدید ش
ات آروم پرسید:
«جونگکوک... چرا گریه میکنی؟»
ولی اون فقط سرش رو توی شونه ات پنهون کرد.
هیچی نگفت، فقط محکمتر بغلش کرد.
و اون لحظه، ات فهمید عشقش ساده نبود، عمیق بود، ترسناک و بود
دو سال گذشت.
دو سالی که جونگکوک هر روز با عشق و مراقبتش کنار ات بود.
هر خند ات، هر قدمی که برمیداشت، برایش مهم بود.
او همیشه سعی میکرد بهترینها رو برای ات فراهم کنه، کوچکترین ناراحتی رو حس کنه و توی لحظههای آرامش بده.
ات با حضورش احساس امنیت میکرد
یک جور آرامش عمیق که هیچ چیز دیگهای نمیتونست جایگزینش بشه.
اون بود که ات وقتی روز سختی داشت، فقط با یه نگاهت میفهمید چه کم داری،
و وقتی خوشحال بودی، شادیش دو برابر میشد.
و بالاخره، روزی که دیپلم گرفتید و مدرسه تموم شد، جونگکوک با لبخندی که دلگرمکننده و در عین حال کمی مضطرب بود، دستت رو گرفت و گفت:
«میخوای بریم بیرون؟ میخوام یه چیزی بهت بگم...»
قدم زدن کنار خیابون خلوت، باد نرم صورت ات رو نوازش میکرد.
جونگکوک نگاهش کرد، نفسش کمی لرزید، و با صدای آرام و جدی گفت:
«من... عاشقت شدم ات نه فقط دوست، بیشتر. میخوام بیشتر از یه دوست معمولی باشیم
چند ثانیه سکوت، اما فقط سکوت پر از امید.
ات لبخند زد و گفت
باشه... من هم همینو میخوام
و اون لحظه، زیر آسمان باز، عشقش به ات اوج
عشقی که دو سال ساخته شده بود، پرورش یافته بود و حالا آماده بود برای آغاز فصل تازهی بود
ات کنار یکی از همکلاسی هاش، یه پسر آرام و خندهرو، ایستاده بود و در مورد پروژه صحبت میکرد
همهچیز عادی بود... جز برای جونگکوک.
از دور نگاهشون میکرد.
لبخندت، صدای خنده ات نگاه به اون پسر — همه مثل خنجر آرومی توی دلش فرو میرفت.
حس عجیبی داشت... نه فقط حسادت، یه ترس عمیق از دست دادن ات
بدون اینکه چیزی بگه، برگشت و رفت سمت کتابخونهی مدرسه.
پشت قفسهها پنهون شد، جایی که کسی نبینه.
اونجا، سکوت شکست. نفسهاش لرزید و اشکهاش بیصدا روی گونههاش لغزید.
چند دقیقه بعد، در کتابخونه باز شد.
ات بود. دنبال جونگکوک اومده بود
وقتی دیدیش، با چشمای قرمز و خیس نشسته بود، نفسش گرفت.
آروم جلو رفت، بدون گفتن هیچ حرفی، خم شد و بغلش کرد.
اون اول چیزی نگفت، فقط دستهاش رو محکم دور ات حلقه کرد، انگار میترسید اگه ولش کنه، ناپدید ش
ات آروم پرسید:
«جونگکوک... چرا گریه میکنی؟»
ولی اون فقط سرش رو توی شونه ات پنهون کرد.
هیچی نگفت، فقط محکمتر بغلش کرد.
و اون لحظه، ات فهمید عشقش ساده نبود، عمیق بود، ترسناک و بود
دو سال گذشت.
دو سالی که جونگکوک هر روز با عشق و مراقبتش کنار ات بود.
هر خند ات، هر قدمی که برمیداشت، برایش مهم بود.
او همیشه سعی میکرد بهترینها رو برای ات فراهم کنه، کوچکترین ناراحتی رو حس کنه و توی لحظههای آرامش بده.
ات با حضورش احساس امنیت میکرد
یک جور آرامش عمیق که هیچ چیز دیگهای نمیتونست جایگزینش بشه.
اون بود که ات وقتی روز سختی داشت، فقط با یه نگاهت میفهمید چه کم داری،
و وقتی خوشحال بودی، شادیش دو برابر میشد.
و بالاخره، روزی که دیپلم گرفتید و مدرسه تموم شد، جونگکوک با لبخندی که دلگرمکننده و در عین حال کمی مضطرب بود، دستت رو گرفت و گفت:
«میخوای بریم بیرون؟ میخوام یه چیزی بهت بگم...»
قدم زدن کنار خیابون خلوت، باد نرم صورت ات رو نوازش میکرد.
جونگکوک نگاهش کرد، نفسش کمی لرزید، و با صدای آرام و جدی گفت:
«من... عاشقت شدم ات نه فقط دوست، بیشتر. میخوام بیشتر از یه دوست معمولی باشیم
چند ثانیه سکوت، اما فقط سکوت پر از امید.
ات لبخند زد و گفت
باشه... من هم همینو میخوام
و اون لحظه، زیر آسمان باز، عشقش به ات اوج
عشقی که دو سال ساخته شده بود، پرورش یافته بود و حالا آماده بود برای آغاز فصل تازهی بود
- ۲.۰k
- ۲۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط