شب، بوی گیسوانت را دارد.
بادی که از سمت پنجره می‌وزد، ردّ لبخند تو را روی هوا پخش می‌کند و من،
مثل شمعی در آغوش نسیم، آرام آرام در خاطره‌ات آب می‌شوم.

تمام جهان، در سکوتی از رنگ و غبار پیچیده است،
و من، در این سکوت، صدای تپش قلبم را می‌شنوم که مثل گنجشکی بی‌پناه،
خودش را به دیوارهای سینه‌ام می‌کوبد.

تنهایی، زنی‌ست با چشمان خسته و پیراهنی از رؤیا.
هر شب، می‌آید کنارم می‌نشیند، چای می‌ریزد و حرف نمی‌زند.
فقط نگاه می‌کند به دست‌هایی که دیگر گرمای کسی را به یاد نمی‌آورند.

در آیینه، صورتم را نمی‌شناسم.
انگار سال‌هاست کسی دیگر از درون من بیرون رفته،
و حالا، این چهره‌ی بی‌خاطره فقط ادای زندگی را در می‌آورد.

دلم می‌خواهد یک روز،
پشت پنجره‌ای بنشینم که باران از آن فرو می‌ریزد
و کلمه‌ها مثل پرنده‌های خیس، از ذهنم بپرند روی کاغذ.
شاید آن‌وقت، بتوانم تو را بنویسم
نه با واژه‌ها،
بلکه با زخم‌هایی که هنوز در صدایم مانده‌اند.

دنیا را اگر بتکانی، از هر گوشه‌اش بوی رفتن بلند می‌شود.
اما من هنوز،
با نخی از خیال،
لبه‌ی دامن شب را گرفته‌ام
که مبادا صبح بیاید و تو نباشی.

گاهی خیال می‌کنم هنوز اینجایی.
در گوشه‌ی اتاق، جایی میان نور و سایه،
صدای خنده‌ات مثل پرتو باریکی از صبح، روی دیوار می‌لغزد.
دلم می‌خواهد دست دراز کنم و آن نور را لمس کنم،
اما انگشتانم فقط با سرمای هوا روبه‌رو می‌شوند.
جهان، بی‌رحمانه میان من و تو فاصله گذاشته،
و من هر شب، با چشم‌های بسته،
این فاصله را با رؤیا پل می‌زنم.

تو را در خیال می‌بینم که از میان مه می‌آیی،
لباسی از غروب بر تن داری
و صدایت، آرامش دریا را در خود پنهان کرده.
به من نگاه می‌کنی و لبخندت،
تمام آن چیزی‌ست که از زندگی می‌خواستم.
اما وقتی نزدیک می‌شوی، تصویرت در هوا حل می‌شود،
و من دوباره در خلأ می‌مانم
میان بودنی که نیست، و نیستی‌ای که می‌ماند.

امشب، باز همان بادی می‌وزد
که روزی گیسوانت را با خودش برد.
پنجره را می‌بندم،
اما باد از لای خاطره‌ها عبور می‌کند و می‌رسد به من.
من هنوز در همان اتاقم،
با همان چراغ، همان فنجان، و همان دلتنگی بی‌انتها.
فقط تو نیستی
و همین، همه‌چیز را غمگین‌تر از همیشه کرده است.

اگر روزی برگردی،
نپرس در این سال‌ها چه کرده‌ام.
فقط بنشین،
سکوت کن،
و بگذار نگاهت دوباره خانه‌ام را روشن کند.
من چیزی از دنیا نمی‌خواهم جز همین
که یک بار دیگر،
در میان تمام نبودن‌ها،
نگاهم با نگاهت تلاقی کند.
.
🖋 بهروز یزدانی
.
.
#باران #بارونی #بارون #پاییز #تنهایی #دلتنگی #فراموشی
دیدگاه ها (۱۸)

گاهی وقت‌ها بی‌آنکه بخواهم، شروع می‌کنم بلندبلند با بابام حر...

⁨⁨⁨همیشه از خودم می‌پرسم: «تا کی این حس را خواهم داشت؟» اما ...

⁨شاید پشیمانت کند غم روزی از این عشق‎پروانه‌ام پر وا نکن می‌...

نمی‌دونم از کجا شروع شد...شاید از همان روزهایی که حرف‌ها کمت...

چه خوش خیال استفاصله را می گویمبه خیالش تو را از من دور کرده...

میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!فکرش را بکن، خو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط