گاهی وقت‌ها بی‌آنکه بخواهم، شروع می‌کنم بلندبلند با بابام حرف زدن…
انگار هنوز همین‌جاست، درست کنار من، مثل همیشه که آرام تکیه می‌داد، گوش می‌داد و بعد با آن صدای مطمئن و مهربانش جوابم را می‌داد.
گاهی وسط اتاق قدم می‌زنم و از روزم برایش می‌گویم، از چیزهایی که مرا خوشحال می‌کند، از دل‌نگرانی‌هایی که نمی‌دانم به چه کسی بگویم، از حرف‌هایی که فقط او بلد بود آرامشان کند.

انگار صدایم که بلند می‌شود، سکوت خانه کمی عقب‌تر می‌رود و حس می‌کنم حضورش در هوا پخش می‌شود.
به او می‌گویم:
«بابا ببین… امروز این اتفاق افتاد.
بابا تو بودی چی می‌گفتی؟
بابا دلم برات تنگ شده…»

و هر بار بعد از گفتن این حرف‌ها، آرامشی عجیب در دلم می‌نشیند.
نه چون جوابش را می‌شنوم،
بلکه چون می‌دانم پدر، حتی وقتی نیست، هنوز جایی در زندگی‌ام نفس می‌کشد؛
در خاطره‌ها، در یادها، در حرف‌هایی که بدون فکر به زبان می‌آورم چون باور دارم که او هنوز شنونده‌ی تمام درد دل‌های من است.

گاهی آدم‌ها می‌روند،
اما صدا، نگاه، و آن حس امنی که به ما می‌دادند،
برای همیشه می‌ماند.
و من هر وقت دلم تنگ می‌شود،
بلندبلند با بابام حرف می‌زنم،
و انگار برای چند لحظه… دنیا دوباره همان‌قدر مهربان می‌شود که وقتی او کنارم بود

شب ها عجب دلگیرن 😔😔.
دیدگاه ها (۱۳)

⁨⁨⁨همیشه از خودم می‌پرسم: «تا کی این حس را خواهم داشت؟» اما ...

گاهی آدم چیزی را از دست نمی‌دهد؛خودش را لابه‌لای دوست‌داشتنی...

شب، بوی گیسوانت را دارد.بادی که از سمت پنجره می‌وزد، ردّ لبخ...

⁨شاید پشیمانت کند غم روزی از این عشق‎پروانه‌ام پر وا نکن می‌...

بابایی😭بابایی جونم کجایی😭دلم خیلی برات تنگ شدههه😭💔زود برگرد ...

گاهی آدم ها بیصدا از زندگی مان میروند... نه قهر میکنند، نه خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط