Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#Season_two
#part_149
_ببین دختر... منو جونگکوک از زمان بچگی نشون کرده هم بودیم..
یه دختر چلاق اسگل مثل تو خطری برای راب/طه من نداره.. فرو کن تو گوشاات!
اوکی.. اوکی... فعلا همین دختره چلاق
سبب شده تا کل بد//نتو فشا.ر بگیره
بعدشم گوشام گوشواره داره نمیتونم چیزی توشون فرو کنم...
فعلا هم باید برم چون مهمانان مادر شوهرم اومدن...
میبینمت
قسمتی از لباس کوتاهمو که با دستش گرفته بودو به حالت چندش پاک کردم و رفتم
اخیش اتیش دلم کور شد
میتونم قیافشو تصور کنم... لبو شده قطعا.
با اینکه از حرفاش ناراحت بودم
ولی نمیتونستم تحقیر شدن از طرف اون رو تحمل کنم
بیخیالی گفتم و دوباره با سرعت سمت پذیرایی رفتم
دیدم هنوز ننشستن و سرپا وایسادن
خودمو درست کردم و سمتشون رفتم
با لبخند گفتم
سلام.. خیلی خوش اومد...
با دیدن یونگا و وونا که کنار هم ایستاده بودن
شکه حرفم توی دهنم ماسید
زن خوش رویی سمتم اومد و دستمو گرفتو
لبخندی زد
_سلام گل دختر... خیلی ممنون... اشتباه
نکنم همسر جونگکوک
درسته؟
متقابل لبخندی زدمو جواب دادم
_بله لیلی ام همسر جونگکوک
لبخندی زدو خوشبختمی گفت....
همینجور با همه سلامو احوال پرسی کردم
و متوجه شدم اینا خانواده یونگی ان..
جالبه هیچکس جز یکی از خاله های جونگکوک و سه تا از عمه هاش.. به گذشته من گیر نمیدن!
بقیه خیلی عادی و خوبن
همه که سرگرم شدن اروم دست وونارو
گرفتمو کشیدم پشت ستونا
ب/غلش کردم
وای وونا بدون تو خیلی کسل کننده بودا دلم برات تـ..نگ شده بود!
خندید
_دیگه حالا حالا ها ور دلتم
یکم باهاش حرف زدم و کل قضیه هارو براش تعریف کردم.
از نامجون گرفته تآااا رفتار لینارو و اشناییم با دخترا..
بین صحبتامون با یاداوری چیزی زدم رو شونش
170 لایک
#Season_two
#part_149
_ببین دختر... منو جونگکوک از زمان بچگی نشون کرده هم بودیم..
یه دختر چلاق اسگل مثل تو خطری برای راب/طه من نداره.. فرو کن تو گوشاات!
اوکی.. اوکی... فعلا همین دختره چلاق
سبب شده تا کل بد//نتو فشا.ر بگیره
بعدشم گوشام گوشواره داره نمیتونم چیزی توشون فرو کنم...
فعلا هم باید برم چون مهمانان مادر شوهرم اومدن...
میبینمت
قسمتی از لباس کوتاهمو که با دستش گرفته بودو به حالت چندش پاک کردم و رفتم
اخیش اتیش دلم کور شد
میتونم قیافشو تصور کنم... لبو شده قطعا.
با اینکه از حرفاش ناراحت بودم
ولی نمیتونستم تحقیر شدن از طرف اون رو تحمل کنم
بیخیالی گفتم و دوباره با سرعت سمت پذیرایی رفتم
دیدم هنوز ننشستن و سرپا وایسادن
خودمو درست کردم و سمتشون رفتم
با لبخند گفتم
سلام.. خیلی خوش اومد...
با دیدن یونگا و وونا که کنار هم ایستاده بودن
شکه حرفم توی دهنم ماسید
زن خوش رویی سمتم اومد و دستمو گرفتو
لبخندی زد
_سلام گل دختر... خیلی ممنون... اشتباه
نکنم همسر جونگکوک
درسته؟
متقابل لبخندی زدمو جواب دادم
_بله لیلی ام همسر جونگکوک
لبخندی زدو خوشبختمی گفت....
همینجور با همه سلامو احوال پرسی کردم
و متوجه شدم اینا خانواده یونگی ان..
جالبه هیچکس جز یکی از خاله های جونگکوک و سه تا از عمه هاش.. به گذشته من گیر نمیدن!
بقیه خیلی عادی و خوبن
همه که سرگرم شدن اروم دست وونارو
گرفتمو کشیدم پشت ستونا
ب/غلش کردم
وای وونا بدون تو خیلی کسل کننده بودا دلم برات تـ..نگ شده بود!
خندید
_دیگه حالا حالا ها ور دلتم
یکم باهاش حرف زدم و کل قضیه هارو براش تعریف کردم.
از نامجون گرفته تآااا رفتار لینارو و اشناییم با دخترا..
بین صحبتامون با یاداوری چیزی زدم رو شونش
170 لایک
- ۳۰.۱k
- ۰۳ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط