P

P5

درست همان‌جا، میان خمیر کوفته و بوی سبزی تازه، چیزی نرم و نامرئی داشت بین‌شان شکل می‌گرفت. نه از آن داستان‌های بزرگ، که یک دل‌باختگی تمام‌قد باشد. نه. چیزی کوچکتر، ساده‌تر. از همان‌ها که بی‌صدا میان انگشت‌هایت شکل می‌گیرند و وقتی حواست نیست، گلوله می‌شوند.

کوک، بین شستن برنج و پوست کندن پیاز، گاهی سرش را بالا می‌گرفت. نه برای کمک خواستن، نه برای سوال پرسیدن. فقط برای اینکه مطمئن شود هنوز آن‌جاست. هنوز آن خط موی فراری که از گیره جا مانده، روی پیشانی‌اش خم شده. هنوز آن نگاه جدی، آن ابروهایی که گاهی از تمرکز توی هم می‌روند.

و ات... او هم گاهی مکث می‌کرد. مثلاً وقتی کوک بی‌دقت، اما با اشتیاق، پیازها را خرد می‌کرد و تکه‌ای از آن می‌پرید روی زمین. یا وقتی، بی‌هوا، با قاشق مزه‌ی خورشت را امتحان می‌کرد و می‌گفت:
_اوه، این عالیه. اگه نخوری، خودم همه‌شو می‌خورم.
ات، لبخند می‌زد. از آن لبخندهایی که یک‌جور تعجب درش هست. انگار نمی‌فهمد چرا یک آدم با این همه بی‌نظمی، می‌تواند طعم غذا را این‌طور دقیق دربیاورد.
در ذهنش گفت:
«اون داره با دلش آشپزی می‌کنه. شاید واسه همینه که بوش این‌قدر واقعی‌ه.»
و کوک، در دلش فکر کرد:
«یه چیزی توی نگاهش هست، که آدم دلش می‌خواد اشتباه کنه، فقط که اون تصحیحش کنه.»
خنده‌ها هم گاهی جدی می‌شدن. مثلاً وقتی کوک گفت:
_این کوفته‌ها همشون شبیه همن، ولی یکی‌شون قراره باعث مسمومیت جمعی بشه، چون من درستش کردم.
و ات با خونسردی جواب داد:
+پس اون یکی رو نگه می‌دارم واسه رئیس شورای جزیره.
یا وقتی بم دم در خوابش برد و کوک با لبخند گفت:
_حتی سگه هم طاقت این همه کارو نداره.
همه‌چیز در حرکت بود. و هنوز، ایستاده در همان لحظه، یک تصویر محو از دو نفری که نمی‌دانند دقیقاً کجا ایستاده‌اند، ولی عجیب به این ایستادن عادت کرده‌اند.
___________
وقتی شب رسید، حیاط پر شد از نور و صدا. فانوس‌ها روشن، میزها چیده، غذاها آماده. همه‌چیز همان‌طور که باید، اما چیزی هم فراتر از برنامه‌ریزی.
کوک از گوشه‌ی حیاط نگاه می‌کرد. ات داشت با یکی از بچه‌ها حرف می‌زد، چیزی درباره‌ی چیدمان میزها. نور زرد فانوس روی گونه‌ش سایه انداخته بود، و صدای موزیک از دور پخش می‌شد.

کوک فکر کرد:
_چ دلیلی داره انقدر از نگاه کردن بهش لذت ببرم
لحظه، ات هم از گوشه‌ی چشم به او نگاه کرد و لبخند کوچکی زد. همان لبخند آشنای بی‌دلیل.
نویسنده‌ای اگر آن‌جا بود، شاید می‌نوشت:
«بعضی داستان‌ها، با صدای موزیک شروع نمی‌شن. با سکوت بین دوتا لبخندن. اون‌جایی که کسی حواسش هست، یکی دیگه حواسش رو از دست داده.»
دیدگاه ها (۰)

اسلاید بعد استایل ات برا تولدp6چند روز بعد از مهمونیدرِ اتاق...

p7جشن تولد خیلی آروم بود، اون‌قدر که حتی ات که همیشه صبوره، ...

P4صدای خنده و همهمه از حیاط پشتی رستوران می‌اومد. کوک با تعج...

ادامهp3داخل رستوران، همه‌چی آروم بود. چند تا میز رو که مشتری...

𝐀 𝐒𝐭𝐫𝐚𝐧𝐠𝐞𝐫 𝐂𝐚𝐥𝐥𝐞𝐝 𝐚 𝐅𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟎یک‌هو…مینا added to the grou...

پارت 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط