p
p7
جشن تولد خیلی آروم بود، اونقدر که حتی ات که همیشه صبوره، دیگه حوصلهش سر رفته بود. واسه همین، وقتی تموم شد، هیچکدومشون حال موندن برای افتر پارتی رو نداشتن.
توی مسیر برگشت به هتل، تو ماشین، همه چی آروم بود. نه حس خاصی، نه awkward بودن، فقط یه سکوت راحت که انگار هر دو ازش لذت میبردن.
وقتی رسیدن، با هم رفتن بالا. جلوی در اتاقهاشون یه لحظه به هم زل زدن، انگار منتظر بودن یکیشون یه چیزی بگه، یه بهونه برای بیشتر پیش هم بودن. ولی فقط یه خدافظی کوچولو رد و بدل شد و هر کی رفت تو اتاق خودش.
حدود دو ساعت گذشت. ات دیگه نتونست طاقت بیاره، گوشیشو برداشت، رفت سمت در که بگه به کوک بریم کنار ساحل. درو که باز کرد، یهو کوک جلوی در بود، آماده برای زدن در. هر دو شوکه شدن. ات یه قدم عقب رفت، و کوک که فکر کرد ممکنه ات بیفته، سریع دستشو گرفت و کشید سمت خودش.
چشماشون به هم قفل شد، یه لحظه فقط خیره هم موندن. دستاشون هنوز تو هم بود. یه کم بعد، بدون اینکه حرف خاصی بزنن، خندیدن. ات یه ذره فاصله گرفت، که کوک گفت:
— بریم یه آبجو بزنیم؟
ات لبخند زد و گفت:
— اگه کنار ساحله، آره.
با هم راه افتادن سمت ساحل. نشستن روی شنها، یه کم حرف زدن، یه کم فقط تو سکوت موندن. بعد بلند شدن، راه رفتن، عکس گرفتن. حس خوب و آرومی بینشون بود.
اونجا بود که تصمیم گرفتن دیگه فقط دو نفر آشنا نباشن. خواستن یه رابطه واقعیتر و صمیمیتر رو شروع کنن، یه چیزی که فقط خودشون دوتا بدونن چی بینشونه.
لطفا برای پارت بعد حمایت کنید
جشن تولد خیلی آروم بود، اونقدر که حتی ات که همیشه صبوره، دیگه حوصلهش سر رفته بود. واسه همین، وقتی تموم شد، هیچکدومشون حال موندن برای افتر پارتی رو نداشتن.
توی مسیر برگشت به هتل، تو ماشین، همه چی آروم بود. نه حس خاصی، نه awkward بودن، فقط یه سکوت راحت که انگار هر دو ازش لذت میبردن.
وقتی رسیدن، با هم رفتن بالا. جلوی در اتاقهاشون یه لحظه به هم زل زدن، انگار منتظر بودن یکیشون یه چیزی بگه، یه بهونه برای بیشتر پیش هم بودن. ولی فقط یه خدافظی کوچولو رد و بدل شد و هر کی رفت تو اتاق خودش.
حدود دو ساعت گذشت. ات دیگه نتونست طاقت بیاره، گوشیشو برداشت، رفت سمت در که بگه به کوک بریم کنار ساحل. درو که باز کرد، یهو کوک جلوی در بود، آماده برای زدن در. هر دو شوکه شدن. ات یه قدم عقب رفت، و کوک که فکر کرد ممکنه ات بیفته، سریع دستشو گرفت و کشید سمت خودش.
چشماشون به هم قفل شد، یه لحظه فقط خیره هم موندن. دستاشون هنوز تو هم بود. یه کم بعد، بدون اینکه حرف خاصی بزنن، خندیدن. ات یه ذره فاصله گرفت، که کوک گفت:
— بریم یه آبجو بزنیم؟
ات لبخند زد و گفت:
— اگه کنار ساحله، آره.
با هم راه افتادن سمت ساحل. نشستن روی شنها، یه کم حرف زدن، یه کم فقط تو سکوت موندن. بعد بلند شدن، راه رفتن، عکس گرفتن. حس خوب و آرومی بینشون بود.
اونجا بود که تصمیم گرفتن دیگه فقط دو نفر آشنا نباشن. خواستن یه رابطه واقعیتر و صمیمیتر رو شروع کنن، یه چیزی که فقط خودشون دوتا بدونن چی بینشونه.
لطفا برای پارت بعد حمایت کنید
- ۲.۶k
- ۰۷ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط