Gentlemanshusband
#Gentlemans_husband
#part_65
به سمت اتاقم به راه افتادیم
هردو لباسامون رو عوض کردیم..و ارایشمون رو پاک کردیم
وونا لباساش رو یه گوشه گذاشت که یادش باشه بعدا ببره
روی کاناپه توی اتاقم نشستیم و داشتیم فاتحمون رو میخوندیم
به ارواح عمم راست میگم!
صدای جونگکوک و یونگی اومد
مثل اینکه یکم اروم تر شدن و دارن با هم شوخی میکنن!
رو به وونا که از ترس مث گچ شده بود لب زدم
+چته دختر رنگت مث گچ شده!
_لیلی خودتو دیدی؟ تو که از منم بدتری!
با حال خودم خندم میومد
داشتم توی ذهنم دنبال چاره میگشتم که یهو در باز شد
هردو تاشون درست مثل یه گاو وارد اتاق شدن
وحشت زده از جام بلند شدم و وونا هم با تقلید از من بلند شد.
اخماشون توی هم بود ولی چشماشون میخندید
راستش عجیب بود!
یهو.......
در طی یک حرکت ناگهانی جونگکوک به سمتم خیز برداشت.... جیغی سر دادم و باعث شد وونا با جیغ من بترسه و اونم جیغی بکشه!
یونگی به سمتش رفت دستشو زیر کمـ.رش انـداخت و دهنشو گرفت
یونگی: هیس چته دیوونه شدی چرا جیغ میکشی؟
وونا: وای یونگی گ/وه خوردم ولم کن ترو هفت جد و ابادت
یونگی قهقهه ای سر داد و روی تخت نشستو وونارو توی بغلش گذاشت
و بـو/سه ای روی موهاش کاشت.
غرق تماشای اونا بودم و حواسم به موقعیت خودم نبود
نگاهی به خودم انداختم، توی هوا معلق بودم و پاهام دور کمر جونگکوک قفل بود....
جونگکوک هم با دستاش کمـ..رمو گرفته بود.
خواستم از بغلش پایین بیام ولی بهم اجازه نداد.
روی کاناپه نشستو خیره به چشمام شد
واقعا برام سخت بود حرکت بعدیش رو حدس بزنم یعنی میخواد چیکار کنه؟
اروم سرمو روی سـ/یـنـش
گذاشتو لب زد
_اخه دیوونه فکر میکنی با این نگاهت من دلم میاد بهت چیزی بگم؟
سرمو پایین انداختمو اروم پچ زدم
115 لایک
#part_65
به سمت اتاقم به راه افتادیم
هردو لباسامون رو عوض کردیم..و ارایشمون رو پاک کردیم
وونا لباساش رو یه گوشه گذاشت که یادش باشه بعدا ببره
روی کاناپه توی اتاقم نشستیم و داشتیم فاتحمون رو میخوندیم
به ارواح عمم راست میگم!
صدای جونگکوک و یونگی اومد
مثل اینکه یکم اروم تر شدن و دارن با هم شوخی میکنن!
رو به وونا که از ترس مث گچ شده بود لب زدم
+چته دختر رنگت مث گچ شده!
_لیلی خودتو دیدی؟ تو که از منم بدتری!
با حال خودم خندم میومد
داشتم توی ذهنم دنبال چاره میگشتم که یهو در باز شد
هردو تاشون درست مثل یه گاو وارد اتاق شدن
وحشت زده از جام بلند شدم و وونا هم با تقلید از من بلند شد.
اخماشون توی هم بود ولی چشماشون میخندید
راستش عجیب بود!
یهو.......
در طی یک حرکت ناگهانی جونگکوک به سمتم خیز برداشت.... جیغی سر دادم و باعث شد وونا با جیغ من بترسه و اونم جیغی بکشه!
یونگی به سمتش رفت دستشو زیر کمـ.رش انـداخت و دهنشو گرفت
یونگی: هیس چته دیوونه شدی چرا جیغ میکشی؟
وونا: وای یونگی گ/وه خوردم ولم کن ترو هفت جد و ابادت
یونگی قهقهه ای سر داد و روی تخت نشستو وونارو توی بغلش گذاشت
و بـو/سه ای روی موهاش کاشت.
غرق تماشای اونا بودم و حواسم به موقعیت خودم نبود
نگاهی به خودم انداختم، توی هوا معلق بودم و پاهام دور کمر جونگکوک قفل بود....
جونگکوک هم با دستاش کمـ..رمو گرفته بود.
خواستم از بغلش پایین بیام ولی بهم اجازه نداد.
روی کاناپه نشستو خیره به چشمام شد
واقعا برام سخت بود حرکت بعدیش رو حدس بزنم یعنی میخواد چیکار کنه؟
اروم سرمو روی سـ/یـنـش
گذاشتو لب زد
_اخه دیوونه فکر میکنی با این نگاهت من دلم میاد بهت چیزی بگم؟
سرمو پایین انداختمو اروم پچ زدم
115 لایک
- ۱۶.۵k
- ۰۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط